اولین احساسات من وقتی آوازهای دستگاه چهارگاه آقای دوامی را گوش دادم، و همینطور ردیف میرزاعبدالله و کلا حالتهای گوشههای چهارگاه، دعوت به عقلگرایی، و مرتب و منطقی شدن فکرهایم و به دنبال آن کارهایی که انجام میدادم، بود. یعنی أنکه به جایی میرسیدم که چهارگاه گوش میدادم تا بتوانم به منطق و تصویر ایدهآل و آرامشبخشش از واقعیت بازگردم، وقتی که ذهنم برای خودش طغیانگری میکرد و مرا بیش از حد خسته و منفعل.
همینطور یادم هست که اولین شعرِ آوازهای چهارگاه که با سکوت و بیحرکت، فقط گوش دادم و تأمل کردم، چه بود: فکر هرکس به قدر همت اوست (مصرع اولش تو و طوبی و ما و قامت یار). حالا کاملا از یادم رفته ولی فکر میکنم این شعر برای گوشهی حصار خواندهشده باشد، آنهم از گوشههاییست که من خوب درک کردهام. بگذریم از خاطرات قدیم و ریشهیابی اینکه مفهوم شعر اینقدر سهل و ممتنع است یا خواندن آن با حالت حصار این تفکر و حیرت همزمان را ایجاد کرده. آنچه اطمینان دارم، ترکیبی از اثر هردو است. با حالت خودکرده را تدبیر نیست، این آواز دلنشین میگوید همت بالاتر همیشه خیالات بزرگتر را دستیافتنیتر میکند. یا شاید میگوید همتت را زیاد کن تا فکرهایت بزرگ و بزرگتر شوند، از بند امروز و فردا بگذری، از بازی و دلبستنهای بیفایده بگذری.
تضادش با من این است که همیشه میپندارم این فکر بکر است که منشاء کارهای ارزشمند میشود. خوششانس بودهام که گاهی صاعقهی الهامبخشی اتفاق میافتد تا من یکباره روی دیگر سکه را هم ببینم، حس کنم هرچه مانع مسیر و هدف نارسیدنی برای خودم انگاشتهام، در واقع امکانپذیر است فقط اگر اوی درونم همت میداشت، و اسب فکر را رام میکرد. آنگاه، یا میگذشتیم و جلو میرفتیم، یا میگذشتیم و به بیراهه نمیرفتیم.
بتاز ای چهارگاه بر این بیهمتیهایش. حصارهای تو از بند فکر من بسیار خوش آهنگتر است.