ابرِ مادر گریست. من زیر چتر روزهایم بودم. چند قطرهی اشک، نوک کفشهایم را نمدار کرد. دستم را بیرون گرفتم، قطرهها دانهدانه لغزید و نقش زمین شد. گریه بیصدا بود، بیحرف، بینشانه. هیچ نفهمیدم.
ابر مادر گریست. پدر نبود، خبر داده بودیم تا برگردد. من جایش خوابیده بودم. ابر من کنار ابر مادر، پیچیده در خود، بیصدا میگریستیم. آن شب کذایی. آن بیمارستان، آن اتاق عمل. آن انتظار و چشمبراهی برای صبح. همان شب کذایی.
راستی امروز چندم است؟ بیستم مرداد. کاش هیچ پنجِ شهریوری آنطور پیش نمیرفت. کاش هیچ دلی از غصه سوراخ نمیشد تا عاقبت پارهپارههایش را بخواهیم از خیسی زمین جمع کنیم. کاش ابرِ مادر دمبهدم و با هر باد بیقابلی نمیبارید.
به ابرک نگاه کردم. آسمانش را گم کرده بود. زمینش را نمیشناخت. بیقرار بود. دلم میخواست باد زیرِ چترم بزند و مرا به ابرک برساند. هیچ نمیفهمیدم. قطرهها نقش زمین میشد.
چه بیصدا، چه بیغرور، چه بیکس. هیچ نفهمیدم.
ابرک بهدنبال تعلق است. تعلق برایش آفتابی است که یکسره غروب میکند. دنیای بیآفتاب سرد و نمناک است. چرا زودتر نفهمیده بودم که خورشید مدادرنگیهای من گرما ندارد؟