وای که اگر آنچه میدیدم آنچه میدیدم بود. انتظار نبود، تلخی و شیرینیاش همان بود که بود، نه چیزی که ساختهی من باشد. اگر هیچچیز به نامِ من، ذهن، حساب، برنامه، مرز، اشتباه و ترس از اشتباهی در میان نبود، تنها یک راه وجود داشت. زندگی را همانجا که میدیدم، بغل میگرفتم و میدویدم، فقط میدویدم. شاید گاهی هم مینشستم تا نفس تازه کنم و باز، میدویدم. بدون آنکه در غل و زنجیر مرزها و تعریفها و درست و نادرستها دست و پا بزنم، تند و پرشتاب راه میرفتم و هروقت که میشد، میدویدم. بهکجا؟ نمیدانم.
وای که اگر آنچه میدیدم همان بود که میبینم، وای، زنده میشدم.