آنها اهل نوشتن نیستند، وبلاگی ندارند، اهل شعر و داستان، بظاهر، نیستند. وقتشان با کارهای دیگر پر است. حرف نمیزنند، وارد به اصطلاحات پیچیده نیستند، فرصت نمیکنند به خودشان فکر کنند چه برسد به شناختن و اخبار هنرمندان و چهرههای مشهور را دنبال کردن. نقاشی نمیکنند، ساز نمیزنند اما باوجود همهی اینها، باز سر آخر هردو گروه حس مشترکی داریم. حسی بر آمده از ترکیب سلولها، اندامها، یک مغز، و قلبی در سینه. قلبی بدون شک شکستنی، هورمونهایی حساس مثل ساعت، یا مثل کاغذ تورنسلی که با هر سن و زمان یکجور رنگ را بپاشد در احوالمان، طیف رنگ خردسالی، نوجوانی، میانسالی، و پیری، چشمهایی که دائم به روی دنیا با خشونتها و پلیدیهایش باز است. آنها که نمینویسند، شبیهتر از آنند که بتوان حتی تصور کرد. به حکم آفرینش.
پس اگر من بنویسم، او اخبار گوش کند، من بنویسم او غذا بپزد، او خرید کند، او هرکار دیگر کند و در آخر روز من خیره به وبلاگ و در خیال طعم تلخ فکرها و کمبودنها باشم و اوی «مطمئن هستم این دغدغهها را ندارد» هم، باز خیره به نقطهای نامعلوم بر زمین باشد، این یعنی ما هر دو با دو درد جدا یک دل مشترک داریم. دلی متعلق به همهی آدمها، چه بنویسند و چه نه.
ما همه آدمهای تنها و نزدیکی هستیم که فکر میکنیم خیلی از هم متفاوتیم. فکر میکنیم افسردهایم و افسردگی را میشناسیم، اما از درک نزدیکترین عزیزانمان عاجزیم، چون آنها هرچند مبتلا به دردی آشنا، اما در بروز آن با ما متفاوتند. اصل نزدیکی شاید در تشخیص همین چیزها باشد، حتی بیشتر از آن در خروج از فضای محدود شخصی و حرکت بهسوی مقصد دوم. با این آگاهی که آنجا هم شهری است با معدنی از افسردگی، در انتظار اکتشاف و استخراج، و برای نزدیکشدن راهی نیست جز سفر کردن.
تو چجوری اینقدر خوب و جدی دقت میکنی به واقعیت های روی زمینِ زندگی؟ تحسین برانگیزه