دوست داشتم بهجای گِل، مرا از چیزی شفاف آفریده بودی، چه بگویی آب، یا نور، یا هوا.
تو گل را برگزیدی و قالب زدی. شفافیتها و درخشندگیها را نگاه داشتی برای دل، انگار بخواهی از دسترس شیطنتها و نادانیهایم، پنهانش کنی. در این میان عقل و فکر را دچار هزار آشوب کردی تا بخواهد سر از کار خویشتن درآورد. غافل از آنکه روزی عقل هوای بیعقلی میکند و میخواهد که دستم را بگذارد روی همین قالب گلی، تا راز درون را بشنود. چون هیچچیزی نمییابد میگوید: کاش قالبی شفاف بود تا همهچیز عیان میشد. انگار که او بیرون از حرم اسرار گذاشته شده. اما دل، خفته در هزار پستو، پوستهدرپوسته تا پشت میلههای این تنِ گلی، خبر از آشوب عقل ندارد . اگر یکروز بیمار شود و هوای زندان ابری و نمناک، عقل ممکن است زنده و قبراق در پی پیشرفت و ترقی باشد، یا لذت و خوشگذرانی، یا هرچیز نامتناسب دیگری. روزی دیگر، شاید دل در هوای عشق و هیاهو و تجربه است، اما قالب ترکخورده و پای دویدن ندارد. حالا بیا عقل را تماشا کن که دست بر قالبزنان، چطور در کار احوال درون انگشتبهدهان مانده. اینطور هریک را بیخبر از حال دیگری گذاشتهای تا بلکه جانم از آشوب و تقلا رهایی نیابد.
براستی کاش قالبی شفاف بود تا همهچیز عیان میشد. شاید از مهرِ توست که با نیمگل و نیمنور، خیال میکنم یکتکه هستم. هربار آشوب میگیرم روانهی خانهی دلم، و هربار از عشق میسوزم، مشتی خاکِ عقل از قالب قرض میگیرم. پس عمر من نیمعمری است، که یا با دلٍ درون میگذرد و یا با قالبِ بیرون، و من انگار چیزی هستم که میبایست میانجی باشد یا حتی بدون این «یا»، یککلام، منجی. چیزی که تو خواستهای این معما را (شاید مشنگوار)، حل کند: از اینسوی طیف آبی به آنسوی قرمزش برسد و از قرمز به آبی و از آبی به هرجا، چون تنها آنوقت است که من وجب به وجب این طیف و رنگهایش را بلد شدهام که راه بروم. نور شدهام، شفاف شدهام.
هر بار روحم با خوندن تو تازه میشه
من شک ندارم روح تو مثل آب زلال و شگفت انگیزه