باید بنویسم، اما از چه؟ فکرها زیادتر از آنند که بشود در اصطبلی آرام مشغول نشخوار و استراحت نگاهشان داشت. رام کردن فکر شاید حتی از نشستن روی یک اسب وحشی سخت‌تر باشد، کسی چه می‌داند؟

به فرض هم که نشستی، چند دقیقه دوام می‌آوری؟

سوال اینجاست، دوام برای چه هدفی؟ می‌گوید تا به مقصد برسی.  سوار اسب وحشی شدی و راه افتادی، تا کجای راه می‌توانی مطمئن برانی؟ چه فرقی می‌کند، مهم سوار شدن و دست و پنجه نرم‌کردن است. بلی، شاید، اما نه تا آخر عمر، هان؟ بالاخره تو سوار اسب هستی نه برعکس، مگر نه؟ اگر هرجایی که خودش خواست رفت و تو هم فقط از سواری لذت بردی، کی سوار کی شده؟ 

که اینطور.

بله، همینطور.

با این حال هدف من فقط خوبی است.

خوبی تعریفی بسیار کلی است. اگر مقصدی در کار نباشد، هنری هم در کار نیست چون کنترلی در کار نیست.

اگر سوار باشم و هرجا که به‌تصادف به کسی رسیدم کار مثبتی انجام بدهم چطور؟ این هنر نیست؟ 

هنر یک آدم عادی شاید نه، مگر تو فرشته یا جنی که ظاهر بشی کار نیک کنی؟ و هنوز باید اسب رامی داشته باشی که هربار ناخواسته مسیرت عوض نشود.

ولی همیشه نمی‌توان همه‌چیز را کنترل کرد، قبول؟ بله، اما این با اختیار هرکاری را از دست دادن متفاوت است. کنترل نسبت به مقصد معنا پیدا میکند، مقصد هم می‌تواند تغییر کند اما انکار وجود آن باعث سردرگمی است. مثل آن است که بخواهی آواز بخوانی و هر صدایی که از حنجره خارج می‌شود اسمش را آواز بگذاری. اصلا میدانی چیست؟ حتی اگر یک اسب دست‌آموز و‌ آرام هم داشته باشی باز هم فرقی نمیکند. آنجا هم اگر تو تعیین نکنی به کجا بروید حیوان بیچاره برای خودش می‌چرد و می‌چرخد و تو را هم می‌چرخاند. خلاصه، از من به تو نصیحت، خوب بودنت را توشه‌ی راه کن،‌ اما اول راه را انتخاب کن و بعد اسبت را هی.  بدون‌ اسب کندتر حرکت میکنی و بی‌توشه‌ ضعیف‌‌ میشوی، اما بدون فکر کردن‌ به راه، حتما حتما گمراه می‌شوی.

که اینطور.

بله، همینطور.