دلتنگی یعنی به ستوه درآمدن یک دانه دل. نه اینکه دل کوچک شده و چیزهایی که جایی در آن داشتهاند حالا آواره ماندهاند. نه. دلِ تنگ دارد فریاد میزند که حتی چیزی هم کم دارد. روی طاقچه باید چیزی باشد که نیست و بعد آدم شروع میکند دائم آنجا را با چیزهای مختلف پر میکند تا بالاخره یا دل به وصالش برسد یا با یک خانه تکانی کوچک، حال و هوایش و دکوراسیونش عوض شود.
امروز دختر ایرانی جدیای که شبیه خارجیها لباس میپوشید و قبل از ما در اتوبوس ۴۶ مینشست و تا به حال مثل غریبهها از کنار هم رد شده بودیم یا حتی مقابل هم نشسته بودیم، با دیدنمان ذوقزده شد، نگاهمان به هم تلاقی کرد و در برابر تعجب من سلامی بیصدا ولی پرانرژی کرد. فکر میکنم همان موقع چیزی روی طاقچهی دل ما جا گرفته باشد. دلشوره گرفتهام چطور خودم را معرفی کنم.
پانوشت. وبلاگ پلاکت هم جایش روی طاقچهی دل ما خالی است.
چه تعریف دلنشینی کردی از دلتنگی :*