نورِ پاکی را بر زمین تابانده بودی و من در آن روشنایی خیال میبافتم. فراموش میکردم کجایی، چه هستی، در چه حال هستی. حالا در تاریکیِ بی تو سرم هنوز وقتی چشم به عکست میدوزم، تاب میخورد. تاب میخورد تا بازتاب نگاهت را از هزار گوشهی تاریک دنیا بر پردهی فکرم ببینم.
پاکی را «تو» مثل یک تکه نور بر زمین تابانده بودی. و من دیگر از هیچکس نخواهم پرسید که خدا چیست، خالهپری.