قرمزِ کوچک کِش آمد و همینطور بزرگ و بزرگتر شد. توی آن تاریکی که هیچکس سرخی را از سیاهی تشخیص نمی‌دهد، همه‌چیز پشت دیوارهای بسته است. قرمزِ حالا دیگر بزرگ، با آن ظاهر شبح‌وار خاکستری راه افتاده و نمی‌گذارد صدا از چیزی به بیرون‌ نشت کند یا از بیرون پیامی برسد. چه افتضاحی، چه نمک گندیده‌ای، چه دنیای سرگردان و دستپاچه‌ای. قرمز بزرگه دست‌ پیوند‌ها را از هم جدا و نفس‌شان را خفه می‌کرد و برای خودش می‌تازید، ساعت‌ها، ساعت‌ها. از من بپرسید می‌گویم آخر آن بیگناه‌ها در خانه‌ی امن‌ و نفوذنا‌پذیرشان حبس بودند، راه فراری نبود، افتضاح همین است. جایی که مدتها از گزند و آسیب دورشان کرده‌‌ حالا شده بلای جان.

از من بپرسید بسیار شگفتی بین آن دستهای گره‌خورده در هم اتفاق افتاده بود، بسیار ستاره درخشیده بود، نقاشی ریخته بود، صدا پیچیده بود، فکر تنیده بود، هان، فکر، فکر، و فکر. دیواره‌ی‌ آنجا نقش‌ِ تصمیم و یاد و خاطره داشت. آن همه سلول خاکستری، مثل مغز شیرین گردو در پوسته‌ی چوبینش آرمیده بود که سر و کله‌ی قرمزها پیدا شد. تاختند، ساعت‌ها، و ساعت‌ها. بعد دستی از بیرون پیدا شد. خانه را شکافتند، قرمزها را بیرون انداختند و خانه را بستند. صاحبخانه‌ که نباشد، چه کار دیگری می‌شود کرد؟ در تاریکی بعد از جنگ، جای خاکستری‌های حساس و ظریف، یک حجم سیاهِ بزرگ و خالی ماند. آواز و ستاره و خاطره در هم آمیخت و هویت جدیدی پیدا کرد. خاکستری‌ها خوابیدند.

 

قرمز کوچکه

 

+ چون فکرم اینجاست و لازم بود بنویسم.

++ از  اسم قرمز کوچکه سوء‌استفاده کردم. هر قرمزی مهاجم نیست.