دنی، اگر برایت بگویم آقا و خانم جوانی صاحب خانهای که ساخته بودی شدهاند، چه حسی پیدا میکنی؟
اوایل دائم یاد روزهای قدیم و دوستیمان میافتادم. فکر میکردم خیلی پیر شدهام. ترس برم داشته بود که نکند خیلی تنها شده باشم. آخر تو و ژاکلین برای ما مثل خواهر و برادر بزرگتر بودید، حالا ببین جلوی این بچه جوانها چه بابابزرگی به حساب میآیم! مثلا همین دو ماه پیش را برایت بگویم، آقای جوان سعی داشت با شنکش فلزی کوچکی (شاید مال خودت بود؟ نمیدانم) برگهای ریخته روی چمنها را جمع کند. رفتم جلو و مال خودم را نشانش دادم که چقدر پهن و پلاستیکی است. اما قبول نکرد، من هم چکار میکردم؟ خوش و بشی کردیم و اسم و کشورش را پرسیدم و برگشتم سر هرس کردن شمشادها. بیشتر نمیشود گفت دنی. یک روز بعدازظهر هم نشسته بودیم و از پنجره بیرون را نگاه میکردیم. دیدیم دخترک دارد زور میزند که ریشهی هرز قدیمی را از خاک بیرون بکشد. چندبار از جلو باغچه و چندبار از پشت باغچه امتحان کرد، میدانی که آنجا با شیب باغچه به سمت خیابان و کنار سنگهای بادبزنی پلهها جای دست پیدا کردن سخت است. آخر ریشه با ضرب و زور فراوان بیرون آمد و دختر نیمچه قلی خورد ولی خودش را نگه داشت و نیفتاد، بعد اطراف را پایید ببیند کسی نگاه میکند یا نه! خلاصه همین دیگر. باید به تو میگفتم که خانهتان مهمانی دارد که صاحبخانه است و چراغش روشن است. خانهتان که حالا دیگر مثل من پوست انداخته و از آب و گل درآمده و تنهی میانسالش جای خوبی است برای آنکه جوانها بفهمند در زندگی چی به چی است!
فعلا همینها تا بعد، کریسمس و سال نو مبارک،
برادر کوچکت ژاک
حس میکنم این نوشته بخشی از یک کتابه که من از خوندنش محروم موندم...