یکبار داستانی نوشته بودم، کلاس زبان کیش، چهارراه جهان کودک. بیست و چهار پنج ساله بودم. نام داستان یادم نیست، برای یک مسابقه بود، طولانی بود. صبر کن، یادم آمد: The elevated. اسمش را گذاشته بودم برجسته، برآمده، همچین چیزی. از زاویهی دید یک شاه بامزه شروع میشد که همهی دنیایش بههمریخته بود. تاجش یک گوشه افتاده بود، دستش یک گوشه، کفشهایش یک گوشه، خدمتکارهایش، تختش، اسبش، همهچیز از هم پاشیده شده بود و شاه بیچاره نمیتوانست از این پراکندگی چیزی بفهمد یا نجات پیدا کند. بعد داستان یک لایه بالاتر میآمد و روشن میشد که دنیای از هم پاشیدهی شاه یک پازل است با قطعهای گمشده. دختر شخصیت اصلی کوله و پازل و چند قلم چیز دیگر را جمع کرده و رفته بود تا بالای یک کوه و آن را میچید تا آخر فهمید یک قطعه کم است. همان موقع یکی از دوستان شخصیت بالاخره آنجا پیدایش میکند و دختر کشف تازهاش را برایش فاش میکند: هرچیزی وقتی از بالا به آن نگاه میکنی راحتتر فهمیده میشود. دختر میداند که پایین کوه در شهرِ خوابیده روی دامنه یک زندگی شلوغ و خسته در جریان است، اما از این بالا که به شهر نگاه میکند انگار میداند قطعهی گمشدهاش چیست و به آرامش میرسد. مثل پادشاه که نظم دنیایش را به تنهایی و در پراکندگی قطعات پازل نمیتوانست برقرار کند.
گاهی وقتها آدم فکر میکند خیلی توی اقلیت قرار گرفته، درصورتیکه اقلیت بودن یک مفهوم نسبی است. من ممکن است در گذشته نسبت به جمع احساس اقلیت بودن کرده باشم، اما حالا در گروهی باشم که بسیار نزدیک به هم هستیم. این گروه حتی اگر گروه خیلیخیلی کوچکی هم باشد، باز هم تا وقتی که من در میانشان هستم حس تنهایی نخواهم داشت، حتی اگر در حافظهام گروه غریبهی بزرگی مانده باشد تا وقتی مجبور به رفتن بین آنها نیستم، در اقلیت قرار ندارم.
اما اخیرا یک بُعدِ جدید برای این تحلیل اقلیتها پیدا کردهام. قبلا در ذهنم اکثریت یک دایرهی بزرگ بود و اقلیت یک دایره کوچکتر و دورتر از آن. حالا فکر میکنم اگر این دایرهها شبکهای از چیزها -یا برای سادگی آدمها- ی بهم مرتبط باشند و ارتباط بهمعنای درک کردن، نزدیکی، و اشتراک داشتن باشد، برای آنهایی که در لبهی این شبکه قرار دارند باز هم اوضاع کمابیش شبیه اقلیت بودن است. به این دلیل که بخشی از یک داستان مشترک هستند اما واقعا در مرکز آن نیستند. برای آنها این یک بخش از وجودشان هست اما تمامش نیست و شاید در مقاطعی اتفاقا آن قسمتی که با گروه تعریف نمیشود نیازمند رسیدگی و توجه باشد. خب که چه؟ تصویری که به ذهنم میآید بلورهای برف است. اگر از نزدیک دیده باشید، مثلا جمعشدنشان پشت شیشهی پنجرهی ماشین، متوجه میشوید که چطور دندانههای ظریف و شکننده و کریستالیشان از یک دانه برف به دیگری پل میزند. حالا فرض کنید یکی از آن اقلیتهای روی لبهی یک دانهی برف تپل وصل شده به یک شاخه بلور از یک دانه برف کوچکتر. حالا یک جامعهی سوم شکل گرفته که هم در دانه برف اول اقلیت است و هم در دانه برف دوم، اما همین بلورهای مرزی برای خودشان یک مرکزیت دارند و دیگر اقلیت حساب نمیشوند. حالا فرض کنید دنیا یک خط صاف است، مثلا لبهی پنجرهی ماشین و ما آدمها مثل دانههای برف آنجا در حال جمع شدنیم. شاید اول از هم دور باشیم. شاید بعضی جاها بیشتر جمع شده باشیم و بعضی جاها کمتر، اما همیشه دانههای برف راهی برای گرفتن دست همدیگر پیدا میکنند. دائم تقارن ایجاد میکنند، فاصلههای خالی را پر میکنند. این البته به این معنی نیست همه همدیگر را خیلی خوب میفهمیم، ولی توضیح میدهد که چرا گاهی یکدیگر را درک نمیکنیم. چرا نیاز به دانههای برف کوچک و بزرگ از همه نوع داریم تا بتوانیم از حس در اقلیت قرار گرفتن کم کنیم و بفهمیم درون دل بعضیهای دیگر چه میگذرد. گاهی اختلاف ما با دیگری زیاد است اما خرده شباهتی هست که به کمک آن میشود پل لرزانی ساخت و از تنهایی و نفرت کاست. همینقدرش هم کافی است. میتوانیم تفاوتها را دوست نداشته باشیم اما لازم است بفهمیم حال هم را.
+ دوست دارم نوشتههایم پیوستگی بیشتری داشته باشد. در تلاشم ببینم در ذهنم چه چیزهایی بیشتر از هرچیز دیگر میگذرد، و میخواهم جواب سوالهایم را با نوشتن پیدا کنم. پراکندگی ظاهرا بیشتر از دهسال در فکرم ریشه دوانده.
++ عکسها از گوگل با جستجوی snow flakes.
قشنگ نوشتید...