از اسبابهای شرمندگی یکی اینکه ملاقاتتان میکنم اما نه نام شما را میپرسم نه نام خودم را میگویم. نگاه میکنم فقط، یا گوش میدهم. به همین شیوه نه سال کلاس ردیف رفتم و هر هفته یا هر دو هفته شش تا دوازده همکلاسی دیدهام که بهجای خودشان به سنتور زدنشان گوشکردهام، شناسهشان این بود که چه دستگاهی میزنند، یا استاد چه گفت بهشان، با چطور ساز میزنند، و یا کیها و چندبار در ماه میآیند. از این میان فقط پنج یا شش اسم یادم مانده و امروز دیدم یکی از اسمها همینطور دارد کمرنگ و کمرنگتر میشود تا جایی که فقط وزنش خاطرم هست.
خانم جدیدی به شرکت آمده از تیم مارکتینگ، بنگلادشی بزرگشدهی کانادا، از دیروز دوبار سعی کرده با من حرف بزند و به زور چند جمله تحویلش دادهام. ایستاده بودم نگاه میکردم. شروع به حرفزدن که کرد چندبار همزمان صحبتش را قطع میکردم. در فکرم جواب گپزدنهایش را جور میکردم و به ذهنم نرسیده بود که قبل از همهی اینها باید بگویم: سلام شما جدیدید؟ فلانیام، خوشبختم از آشناییتان. اسباب شرمندگی، آنهم در ارتباط با یک همکار بازاریاب.
حالا موسیقی که گفتین من دوست داشتم یاد بگیرم یه دو تا از این موسسههای موسیقی اطراف هم رفتم بعد هم ازم پرسیدم چند سالته و اینا خوشم نیومد البته بندهخداها خوب برخورد کردن و کلی بهم توضیح دادن ولی خب براشون عجیب بود یکی تو این سن بیاد کلاس موسیقی، خلاصه که دیگه نرفتم، خواستم بگم اسم من آهنگشم تو ذهنتون نمیمونه چون من اصلا کلاس موسیقی نرفتم :))