کار آدم در انزوا به جایی میرسد (شاید جای خوبی) که اگر قبلا از روی غرور و اطمینان و قدرت، و یا از وجه شور و نشاط و تفریح، کوتاهمدتی به جلسات کتابخوانی گروهی میرفت، حالا مثل دارویی تلخ بیاید و کتاب «هنگامی که نیچه گریست» را که یکسال کنج کتابخانه نشسته و با لجاجت از خواندنش سر باز زده را بردارد و بخواند، که برسد به نقد گروهیای که ده روز دیگر برگزار میشود. البته، وارونگی هیچ جای تعجبی ندارد و از این درون اسرارآمیز هرچیزی که فکرش را کنیم برمیآید. مسئله آن است که تمام این تناقضها بر پیکر مجسمهوار من زیبا میشوند، آبی رنگ شوم یک زیبایی دارد، قرمز رنگ شوم یک زیبایی دیگر، و سؤال این است که کی و در چه شرایطی قادر به تشخیص هروجه ممکن و ستایش نیکوییاش میشوم. ای آدمها، اینبار نه میآیم که نظر کارشناسی بدهم و از هیجانهایم در خواندن و زندگی با یک کتاب بگویم، و نه حتی بهخاطر شنیدن نظرات دیگر روی یک موضوع، یا رفع تشنگی از نظریههای روانشناسانه میآیم. نه حتی با برنامهای میآیم که خودی نشان بدهم و یار و رفیقی پیدا کنم. اینبار فقط میخواهم به بهانهای که سازگار با درونم هم باشد، فقط در جمع شما باشم. میخواهم یکی از شما باشم. میخواهم چند ساعتی از خودم و تنهایی سررفتهاش جدا شوم و با مهر ورود خواندن این کتاب، حق بودن در یک جمع را بدست آورم.
ظرف میشورم و در ذهنم حرف میزنم. اولین نان/شیرینی عمر سی و ششسالهام را درست میکنم، و دائم به خودم میگویم مامان اینکار را اینطور میکرد و بابا همیشه اینجا فلان چیز را میگفت و زمان گذشتهی جملههایم پتکی میشود که بفهمم جدایی مکانی چقدر جدی است. من آدم دل گذاشتنم و شاید اگر صحبتی هم نمیکنم مشاهده و ملاحظاتم هست. همینکه ببینمشان، حرفهایشان را با دیگران بشنوم، عکسالعملهایشان را روی چهره متوجه شوم، انگار حرف زدهام. اما اینجا و حالا، دور از همهچیز و در حبابی که هیچچیز نیست جز خلاء و من، جدایی شوخیبردار نیست. چهچیز عوض شده؟ کارهای من با خودم. در این حباب فرصت گفت و شنود شخصی زیاد است، تمرکز بر خود بیش از اندازه است. الان مدتی است که گفتگوها اما تمام شده و من حکم مسافر چکمهبهپایی را دارم که هرآن دلش میخواهد سفر کند. بهشکل مسخرهای و بخاطر ترک وابستگی، بزرگشدن، و ساختن زندگیای از آن خود، و تجربههای جدید، به این حباب روی آوردم و حالا نتیجهی تمام تجربهها شده بازگشتن به سمت همان نقطهی اولیه. این یعنی هوای حبابم را نفس کشیدم و دیگر اکسیژنی در این فضا نیست که بخاطرش بمانم. یعنی زندگی بیش از آنکه خط صاف یا اصلا خطی باشد! یک دایره است و از این تکرارهای موجوار دلپذیر و در عینحال دلهرهبار، هیچ گریزی نیست. داستان یکچیز است و ما هربار آن را یکجور دیگر میخوانیم، چون آن یکچیز خیلی چیزها را دربرگرفته، خیلی بیشتر از آنکه بشود یکجا فهمیدش. همین تناقضها مثلا. خارج از اینها وقتی ناامیدی حالم را میگیرد در همان لحظه سعی میکنم یک وظیفهی مرتبط برای خودم تعریف کنم. مثلا اگر نگران دوری از والدینم هستم، باید شرایط چندسال دیگر را تصور کنم، زمانی که باید بیشتر مراقبشان بود، روحی و جسمی و برای این موظفم. بیشتر متوجه این موضوع هستم که شرایط خانوادگی من میتواند در شرایط آنها هم تاثیر بگذارد و زنجیرهی این اثرگذاریها، نمیدانم مرا به کجا میرساند آخر.