حرفهایی هست که خودم هم از آن بی‌خبرم، در این حال و ساعت، کوک نیستم برای گفتن و حتی کشف‌کردنشان. تنها می‌دانم روح سرگردانی به دنبال چشمه‌ای آب جوشان است و دائم صدای آب را می‌شنود اما راهی به سمتش پیدا نمی‌کند. چه‌بسا به سمتی برود و بعد ببیند نبض آبی که میخواست در سویی دیگر می‌زند. 

بیهوده‌گویی را باید کوتاه کنم. اینطور هبچ‌ سازی کوک نمی‌شود. نمی‌شود که من محو ستاره‌های جعبه‌ی چوبی سنتور شوم یا برق سیمهای موازی یا حتی گرد و خاک نشسته بر چهره‌اش، و بعد همه‌چیز کوک باشد. نه، نه، نه، نادان کوچک. 

بگو، طفره نرو و بگو. 

می‌دانم که دوست نخواهی داشت. اما، دلیل رفتن را نمیگویی، دلیل رنج کشیدن را هم نمیگویی، من را می‌گذاری با خیالی از او، از هرچه که می‌گفت یا می‌کرد در گذشته یا اگر حالا بود. می‌گذاری نفهمم.سفرم به آن روزهای امتحان نهایی و تازه رفتنم به کانون چطور بود. شناورم می‌کنی در این خاطره‌ی ناخوانده تا یکباره به خود بیایم و بپرسم چه کسی مرا آنجا برد؟ بلی، تو میدانی ولی من آگاه نبودم، برای لحظه‌هایی خاطره را با جان آمیخته بودم. بعد فهمیدم که آن نازنین و روح پاک خاله‌پری بود. و باز میدانی که روی زمین و لای آن قفسه‌ها می‌نشستم و کتابها را ورق میزدم. میدانی آنجا تازه گردونه دیده بودم. میدانی دختری بود به چشم من خیلی خیلی بزرگسال تا آن حد که خاله‌پری نامزدی و حلقه‌ی ظریف انگشتش را تبریک گفت. می‌دانی آن دختر، لیلا، با مانتوی مشکی بلند و مقنعه‌ی مشکی بی‌چانه آمد بین ما بچه‌ها نشست و کاغذ نقاشی باریک و انیمشن‌وار را در گردونه جا داد و چرخاند. تق‌تق‌تق...تق! یک دور دیگر! یک دور دیگر! میدانی؟ از کانون فقط رفتنش یادم هست، انگار هیچوقت خارج نشدم از آن‌. و باز میخواهی بگویم. از چه؟ مصلحت؟ میخواهی باور کنم بریدن یک برگ نرم و تازه یا له کردن گلی لطیف زیر پا حتما ضرورتی داشته؟ می‌دانی که گول می‌خورم و می‌پذیرم. این حرفها خوب من را خام می‌کند ولی باز فراموش نمی‌کنم که دنیا میشد جا برای نفس کشیدن یک برگ زنده هم داشته باشد. میشد، تو باید بدانی که میشد. می‌دانی چند روز است غمگینم. تا امروز صبح که زودتر از قرار همیشه زنگ زدم. رفته بودند سر خاک‌. همین، سر خاک. بی‌هیچ مفعولی، بی‌هیچ کلمه‌ای که توضیح بدهد برای که و چه. حالا من فاصله‌ی کانون تا سر خاک را، در این ذهن آشفته، تنها باید بروم. یک دور دیگر، خواهش میکنم.

می‌دانی، گاهی این رنج دادنت را نمیشود درک کرد. نمیشود گفت چرا یکی رنج می‌کشد برای گرداندن چرخ روزگار دیگران، و اگر جز این است، یکی، روحی از جنس فرشته چون تو میدانی عصیان بندگان دیگرت را،  رنج می‌کشد برای تبدیل طلا به چه؟ به من نگو سوالهایی داشت در درونش که جوابشان تنها در این راه بود. نه، این تنها خوشبینانه‌ترین گمان من است.