به خودم فکر میکنم، به فکرها، به لحظه‌ها و حس‌ها و تجربه‌ها. به اینکه چرا چیزی نمیخواهم یا چرا گاهی میخواهم. به این نیم‌بند زیستنِ خواب‌گونه. به کیفیت خوب یا بد گذاشتن برای چیزی. به کار و حرفه‌ام، به اینکه چه فرقی دارد چه‌کاری میکنم تا وقتی که واقعا آن را زندگی نکنم؟ زیبایی را رها کردن و دائم وزن کردن چه سود دارد؟ چه کم دارد هر تلاش حقیری اگر بخشی از یک تصمیم باشد؟ چرا چسب نمی‌شوم به‌جای آنکه در پی کوزه‌گر ماهرشدن باشم؟ چرا به این بندگی عشق نمی‌ورزم و دائم در حسرت خدا شدنم؟ چرا از کیفیت خاک بودن، به‌دنبال آب نباشم و از گِل‌شدن شاد نشوم؟