به خودم فکر میکنم، به فکرها، به لحظهها و حسها و تجربهها. به اینکه چرا چیزی نمیخواهم یا چرا گاهی میخواهم. به این نیمبند زیستنِ خوابگونه. به کیفیت خوب یا بد گذاشتن برای چیزی. به کار و حرفهام، به اینکه چه فرقی دارد چهکاری میکنم تا وقتی که واقعا آن را زندگی نکنم؟ زیبایی را رها کردن و دائم وزن کردن چه سود دارد؟ چه کم دارد هر تلاش حقیری اگر بخشی از یک تصمیم باشد؟ چرا چسب نمیشوم بهجای آنکه در پی کوزهگر ماهرشدن باشم؟ چرا به این بندگی عشق نمیورزم و دائم در حسرت خدا شدنم؟ چرا از کیفیت خاک بودن، بهدنبال آب نباشم و از گِلشدن شاد نشوم؟
مشکل خدایی و کامل و عالی بودن اینه که از هرچیزی کمتر از اون بیزار میشوی، پس هم بیرحم هستی و هم مغرور و همچنین ناتوان از دیدن و قدرشناسی کوچکتر از خودت. از سمت دیگه اگر همیشه خودت رو کوچک و حقیر و دور از لیاقت متعالی شدن بدانی، باز گرفتار میشی ولی اینبار به مظلومبینی و خیالبافی و اتلاف وقت و رشد نکردن. پس برای چون تویی که خاک است، به فکر بیشتر از گِل نباید بود، چون بهجز این نه قدر خاک را میشناسی (که خمیرمایه و اساسیه) و نه ارزش رسیدن به گِل را (که فراتر از خاک است) و هر چیزی که از تو بسازند، مثل آن کوزه درنهایت جهانی توخالی است که بر دوش میکشی.
خاکت را دوست داشته باش.