لحظه‌ای که می‌دانم شاید یا به‌یقین، کسی را رنجانده‌ام، به معنای واقعی کلمه دوست دارم که نفهمم. گاهی هم حس کودکی را پیدا می‌کنم که خودش را به نفهمی می‌زند و ته دلش نگران این است که مادر یا پدر کِی از گندی که زده باخبر می‌شوند. در تمام این سال‌ها همین رنجاندن و رنجیدن از رنجاندن است که دست و پایم را بسته. دیروز قبول کردم یک مورد از همین تقصیرها و نفهمی‌ها را. چون آنقدر خوره شده بود که دیگر اهمیت نداشت کداممان دیگری را به چه‌خاطر رنجانده، و بدتر آنکه این بددلی نه در ظاهر و باخروش بلکه موریانه‌طور و موذی در قعر وجود ریشه می‌دوانَد. می‌خندی و حرف می‌زنی اما انگار ماهی‌قرمزی باشی در تنگ کوچکی آب، که صحبتش حباب نَفَس است برای نمردن. گاهی نمی‌شود همه‌چیز را گذاشت به‌حال خودش، نمی‌شود امیدوار بود که حال آن دیگران هم خوب باشد، نمی‌شود خالی‌خالی خوش‌قلب بود. نمی‌شود ظاهر ساخت و شیرینی کرد در حالیکه آن توی‌ِ تویِ کلّه و دل و تمام سلول‌هایت یک روح بدبخت گیر افتاده:

 

روح عزیز، 

نمی‌دانم چرا آمدی در من جای گرفتی، البته بسیار منت گذاشتی و افتخار دادی. قبلاً هم گفته بودی که وقتم رو به اتمام است..که نمیدانم خبر خوبی است یا بد. ظاهراً حالا که دارد دیر می‌شود تازه حاضر به بعضی معامله‌ها و قمارکردن‌ها شده‌ام. فکر میکنم بیشتر حوصله‌ام از خودم سر می‌رود. این روزها دائم از چرخه بیرون می‌افتم، در آینه مثلا، جرأت نمیکنم سرم را بالا بگیرم و به چشمهایم نگاه کنم. قبلاً این کار را می‌کردم، زُل می‌زدم برای چند دقیقه و بعد تصویر آینه بُعد پیدا می‌کرد و بیرون می‌آمد. از این تجربه می‌ترسیدم. آیا خودم را زیبا نمی‌یافتم؟ 

حالا مدتی است دوباره از چرخه بیرونم. باورت نمی‌شود، دوست دارم ظرفهایم را بشورم، مقاله‌هایم را بخوانم، کدهایم را بنویسم، هرکاری بکنم که سرم گرم شود و همین، در چرخه بمانم. باورت نمی‌شود که چنگ می‌زنم که بمانم، که یکباره نگاه میکنم به روبرویم و به مهرداد می‌گویم من چرا امروز اصلا تو را ندیده‌ام؟ که شب آسمان و شاخه‌های درخت را می‌بینم و فکر میکنم من چطور اینجا هستم؟ از این تجربه می‌ترسم و بازمی‌کردم به چنگ نظم روزمره. وقتم دارد تمام می‌شود و احساس میکنم گناهکاری هستم که خدا دارد تماشایش میکند.

نمی‌دانم در آن ترس بیرون چرخه، تو هم سهیمی؟ آیا این ترسی است برای آگاهی، یا تلنگری که مرا از چاه بیرون آوری؟ می‌دانی که من در این چاه غرق شده‌ام، گوشهایم پُر، چشمهایم سیر، پاهایم بی‌قرارِ فرار و دستهایم خالی است. برایم ریسمانی بفرست.