تو برگی بودی که بال درآوردی یا من تا به‌حال پروانه ندیده‌ام؟ به‌دنبال نور و به‌هوای آسمان روی ساقه‌ی صاف و لاغر و کشیده‌ات آرام پرواز می‌کنی. در تو شتاب و بی‌قراری پروانه‌ها نیست، آنطور که دائم از گلی به شاخه‌ای و از بالا و پایین در تب و تابند. پرواز تو ریشه‌دار است، بادبادکانه است، دلت می‌رود اما پایت نه. خاک را همانقدر دوست داری که نور را. آخرِ آخرش می‌دانم دور میزنی و برمی‌گردی.

برایت داستان ساخته‌ام. قرار است گل بدهی، بهتر است بگویم گل خواهی شد ای پروانه‌ی سبز زیبا. می‌دانی شاعرها چقدر به عاشقی گل و پروانه فکر کرده‌اند؟ اما تو اهل ماجراجویی هستی، هنوز بزرگ‌نشده‌ای که این را فهمیده‌ام. وگرنه چه دلیلی دارد که پروانه گل شود؟ غیر از این است که باید صبر میکردی، پخته می‌شدی، عاشق گلی می‌شدی و بعد به دورش می‌چرخیدی؟ حالا تصمیم داری خودت گل باشی، عجیب هستی نه؟

داستانم هنوز تمام نشده. تو یک گل معمولی هم نیستی. در شعر ما گل‌ها همیشه معشوق‌اند. اما تو، نیلوفر پیچنده‌ی آبی‌رنگ زیبا، یعنی چه‌چیز را در آغوش خواهی کشید؟ قرار است برای خودت بروی. نه در آسمان و پرپرکنان، بلکه با پیچیدن و رقصیدن. خدا می‌داند تا کجاها می‌روی و دل به چه می‌بندی.

    پروانه ۱ 

اینجای داستان که می‌رسم، کلیشه می‌شوی. می‌گویند این همه داستان‌سرودن نداشت، این پیچک است و مزاحم. نمی‌گذارد گیاه دیگری رشد کند. چه اهمیت دارد که عشق را از نام عربی تو (عشقه، عشقیه) گرفته‌باشند؟ عشق هم بر سر هر زبانی افتاده‌است. می‌گویند این داستان‌ها قدیمی است. من جوابشان را دارم پیچک‌جان، نیلوفرجان. این حیاط در اختیار تو، عاشق هرچه شدی از در و دیوار خانه گرفته تا قاب پنجره و سبزه و گیاه، صاحب‌اختیاری. خودمان تو را کاشته‌ایم. عاشقی کن عزیز.