میتوان بر درخت سجده کرد، و یا از شگفتی زیر دریاها و بزرگی کوههای سنگی به خانهی کوچک خود گریخت، آنطور که شرم و احترام نمیگذارد بیملاحظه پا بر فرش پاکیزه و ابریشمینی بگذاری، مبادا اثری بهجا بماند.
فرق است بین آنکه من به آنها عشق بورزم یا آنها مرا بهسوی خود بخوانند. من تاب نمیآورم سرخود ایستادن درجایی را که زیباییش خیرهکننده است. هرگوشهی وجودم داد میزند: «چشمچرانی بس است! حالا زمان آفریدن است. اینجا جای تو نیست.» اما درخت. او روزها و شبها با من رفیق است، بههم نگاه میکنیم و من قدردان دوستیش هستم. در برابر او تنها میتوان به نعمت داشتن او و سادگی نگریستن در او فکر کرد. آری، این است نیاز سجده.
ما هیچوقت برابر نمیشویم درخت. تو مخلوقی تمامعیاری و من آفریدهای در تکامل.
یکبار درختی رو بغل کردم
روح داشت
قلبم شروع کرد به تندتندزدن
عجیب بود...