انسان ممکن است عکسالعملهای متنوعی در برابر حس شگفتی یا عظمت جلوههایی از زندگانی داشته باشد. اینجا بهطور خاص از جادوی موسیقی صحبت میکنم، باز بهطور مشخصتر از ضربیهای حبیب، و البته کمی هم از عاطفه.
یکی از این رفتارهای واکنشی میتواند جسارت داشتن باشد. چیز بکری را میبینید، فورا تصمیم میگیرید آن را میخواهید و هر راهی را امتحان میکنید تا آن را بدست آورید. این یعنی آنقدر جسارت دارید که مهم نیست جلوی بنای تاریخی چندهزارساله ایستادهاید یا موسیقی بینقص و پیوسته و جانداری بهگوشتان میخورد. هرچه باشد این کار دست انسان است و دستیافتنی.
یا ممکن است صاحب ذوقی روان باشید. عاطفه اینطور خلاق بود. عکس یک تابلوی برجسته را از اینترنت میگرفت، بعد کاغذها را فر میداد و آنقدر پهن و باریک میکرد تا میرسید به تکنیکی که تابلوی در عکس پیاده کرده بود. میپرسیدم چطور فهمیدی؟ جواب میگرفتم: نگاه کردم.
ولی هم مثل من ممکن است هیچکدام این دو حالت «شگفتیپذیر» در شما بیدار نشود. بهاحتمال زیاد آنوقت غرق میشوید در زیبایی و همانجا دورادور لذتش را میبرید، تا کی؟ تا وقتی دلتان گیر بدهد که صبرش تمام شده و آخر چرا نباید ضربی حبیب را با سازتان بزند؟ چون واضح است ای دل سادهدل! این اثر بزرگتر از قد و قوارهی من و توست.
حالا ما در چنگ «غول شگفتی» هستیم، چشمدرچشم اما فلج و میخکوب و لال. ما «کوچک» ایم و او «بزرگ»، ما بندهایم و او خدا. چهچیزی ممکن است بهنجات ما بیاید؟
تا حد خوبی فکر را از شگفتی و ماهیت آسمانی آن رها کردن. جادو را کشاندن بر روی زمین، تا با اینکار تمام درخشش و زرق و برقش را در راه بریزد. لخت و خالی شود، چیزی شبیه خراب کردن عروسک یا اسباببازی برای فهمیدن اینکه چطور سرهم شده. مثل آن است که غول زیبا و شگفتانگیزمان را رها کنیم و بهجایش داربست بزنیم، تیرها را برپا کنیم، ارتفاع را رفتهرفته بالا ببریم و بالاخره جایی برسیم که حداقل همقد جناب غول شویم. بعد فکر کنیم، بهروش عاطفه دست به تجربه و کشف بزنیم، و شاید جایی کسی اگر ما دو غول را کنار هم دید با خودش بگوید: «این چه درخشان است! (غول شگفت)، و این یکی هم غول سادهزیستی است!!» و من قول میدهم لذت اینکه داربست مرتفع ما از خانوادهی غولها حساب شود خیلی بیشتر از غرق شدن در خیال جادو باشد. این را میتوانید از هر بچهای که کفش بابا یا مامانش را در پنجسالگی بهپا میکند، بپرسید.
از مدتها پیش و لابد تا مدتهای طولانی دیگر، نیروی بازدارندهی من شگفتی و احترام به حریم آن بوده. اینکه تکیه برجای بزرگان نتوان زد به گزاف. و در این حساسیتِ وسواسگونه که نمیگذارد دست به هرچیزی ببرم، همزمان یک حس متناقض هم وجود دارد: «شگفتبودن چیزهای عادی». من معمولیها را دوست دارم، این شبیه بودنها و بهیکاندازه مفید بودنها را. بهرحال، در تجربهی ضربی حبیب در این چند هفته متوجه شدم که اولا از شنیدن ساز خودم لذت میبرم، حتی باوجود مکثها و وقفهها و گیرکردنهای چندباره و سادهبودنش نسبت به حجم اجرای استاد. میشود گفت برای خودم روی زمین خدایی میکنم، خدایی با نیمستاره که چشمدارد به بالاتر رفتن و آسمانیتر شدن. و هنوز وقتی آن مضرابها را در جعبه میگذارم و کفشهای بزرگترها را درمیآورم، همان آدم کوچک و معمولی هستم. اطمینان دارم دوستان معمولی من هم جایی و وقتی برای خودشان خدایی میکنند، حالا یا جسورانه، یا با شور و نشاط ذوق و قریحه، یا مثل من با رها کردن آسمانها. در این رها کردن احترام غول شگفتی را بهجای میآورم، با صادقانه نگریستن و رنج کشیدن برای درک روح اثرش، اما در چنگالش نمیمانم.
به فکرم فرو برد.