از میان حسهایی که نچشیدهام، یا دست کم طعم عرق ریختنش را آنطور که فکر میکردم باید باشد، نچشیدهام، حس ساختن چیزی مفید است، بهدست، بااندیشه، یا بهر ترتیب دیگری توسط خودم. چیزی که خستهام کند و باز نتوانم کنارش بگذارم. البته من چند تجربهی اینچنینی داشته یا دارم. اما در آنها هم هربار انگار چیزی کم بود. این را آشپز شکموی درونم تشخیص دادهاست؛ معلوم هم نیست ذوق والایش را از کجا وام گرفته. اولین تجربه هنر است، مثلا ساز زدن، خطاطی، یا کتاب خواندن. اینها قابلیت خلق اثر یا فکر را دارند، اما معمولا عمرشان کوتاه و در لحظه بوده. تمام و فراموششده تا بار دگر، بدون آنکه برنامهی منظم رشدی در انتظارشان باشد. دومین تجربه در دکتراست، که واقعا پای دیگ آش بودم و چیزی ساختم. اما باوجود أنکه این چیز برخلاف انواع هنری کمی نمود خارجی و کمتر درونی داشت، باز هم چیزی کم داشت، فکر عملی و منطقی پشتش نبود، با ترس و لرز و دعا روی هم سوار کرده بودم تا مدرکم را بگیرم و از نیمههای راه همان مدرک را هم نمیخواستم. پس این هم برنامهای پشتش نبود که اصولاً بخواهد با موفقیت همراهباشد یا نه، آخر موفقیت در این مورد وقتی معنا دارد که تا حدی بدانم دنبال چه هستم، یا چه نقشههایی دارم، هرچند که نتیجه خارج از کنترل من باشد.
همین است، من فراوان نمونه از این حس دوقطبی تجربهها دارم: کارهاییکه فکر میکنم برایم آسان است و استعدادش را دارم و دلی پیش میبرم، و کارهایی که منطقا فکر میکنم باید از پسشان بر بیایم و گاهی توی ذوقم میخورد و تلاش و تقلای بیشتری لازم دارند. دوست داشتن یکیشان احساسی و غریزی است و آن یکی عقلانی. چیزی که جالب است اینکه تکلیف من با هیچکدام از این دو قطب روشن نیست. یعنی برای هردو انرژی میگذارم ولی فقط برای خودشان. هدف یا برنامهای در پس این زمان و انرژی ندارم. این فعالیتها به خودی خود برایم یک نوع زندگیند و من نمیتوانم تشخیص بدهم مرز یک زندگی (فعالیت) کجا از مرز آن یکی زندگی (یا فعالیت دیگر) و زندگی جاری من (نفس کشیدن، کار روزانه، کار خانه، مسئولیتها) و زندگیهای متصل به من (خانوادهام، آشنایان، دوستان، تلفن زدنها، احوالپرسیدنها) و خیلی زندگیهای موازی دیگر، جدا میشود.
درست مثل سنجابی که زیر خاک بلوطش را یافته باشد، و وقتی داشتم برای استاد توضیح میدادم که انگیزهی ردیف زدنم کم شده چون میبینم که گوشهها را میتوانم دربیاورم ولی باز هم یادم میرود و اکر تمرین نکنم سرجای اولم و اصلا حالا از این مرحله به کجا باید بروم؟ جواب شنیدم که:
ما آموزش میبینیم که ساز بزنیم، یعنی بتوانی درآمد کنی، چند گوشه بزنی، و تازه میفهمی که چه مطالب خوبی میتوانی داشته باشی.
خب، همین خودش کشفی است برای من. منکه آموزش را دوست دارم برای لذت آموزش، و آنقدر حواسم پی خود این فعالیت است که نه اهمیت میدهم که کاربردش چیست، نه ربطی به کسی دارد یا نه، یا بعد قرار است به جایی برسد یا نه و نه هیچکدام اینها. بزرگترین هدفم این بود که صدای سازم و روانی مضرابهایم روزی، بر اثر تمرین، شبیهتر و نزدیکتر به استاد شود. اما،
این هدف، خالصانه نیست چون اولا پایهاش مقایسه است. و بعد هم مثل من، ممکن است آدم بعد از ده دوازده سال صبوری بگوید بیخیال. یعنی به خودی خود نیرویی در این هدف نیست که کمک کند و پاسخگو باشد چرا باید دنبالش کرد. استاد که خودش به این خوبی اجرا میکند و شاگردانِ بهتر از من هم که زیاد دارد، پس چرا من حالا باید وقتم را بگذارم، حتی اگر زمانی دوست داشتم این کار را کنم؟ در صورتیکه هدف بزرگتری هست، مثل خواندن کتاب یا نوشتن یک متن، که بخاطرش الفبا میآموزیم. اگر از تحصیل یا دانستهها استفادهای نکنیم، آخرش به چنین حسی ختم میشود، یک خبکهچی بزرگ.
البته من در این مرور دو وجه از مسئله را در خودم میبینم، یکی نیاز به عملگرایی و کاربردی بودن، که بیشتر اشتباه محاسباتی است و هرکسی احتمالا با تمرین میتواند پی به این ببرد که نتیجه یا دستاورد انجام دنبالهای از کارها برایش چیست یا چه انتظاری از آن میرود.
دومی دوخته به جانم، و ترکناپذیر است، غرقشدن در اجزاء. یا عاشق یک فعالیت میشوم و همانجا میمانم، یا از آن ناامید میشوم و یک کار را میکنم پنجاه کار بهامید اینکه بالاخره در رکن اصلی موفق شوم، نتیجهی این هم ماندن است، جوریکه برنامهای هم اگر وجود داشت کمکم بیات، یا اصلا از ابتدا بدست فراموشی سپرده میشود. آخر برنامهداشتن یعنی دورخیز برای کسب چیزی، و چیزهایی که من میخواهم خارج از من نیست. محصور به یک کُرهی فلزی توخالی برّاقم که هرجا نور بتابد تصویرش درون خودم است. مثلا رانندگی در برنامهی من هست، البته از دستهی کارهایی که منطقا باید از پسش برآیم. حالا برای ایجاد انگیزه به این بازار آشفته اضافه کنیم که: «تو رانندگی یاد میگیری برای اینکه بهدرد میخورد، دوست و آشنا را میرسانی، طول مسیر سفر را نصف میکنید و خسته نمیشوید، تنهایی راههای بدمسیر اتوبوسنخور را میروی» و چه و چه. غافل از اینکه آن برنامهی کذایی حالا شده هزار برنامهی ریزهمیزه که نمیدانی از کجا باید شروعشان کرد و چقدر سر هرکدام میمانی و اصلا دنبالش را تا آخر میگیری یا نه.
نتیجه؟ خودم هم نمیدانم. علیالحساب برنامهی سازم معلوم شده که برایش خیلی هم خوشحالم، و آن فعالیتهای ناامیدکننده را هم با همان ریزهبرنامهها مجبورم پیش ببرم. تمرینی که انجام میدهم دنبالکردن زمانی است که هرچنین فعالیتی از من میگیرد:
اگر عاشقانه است و ایست کردهام، روا نیست و باید گذشت و دل به کار بزرگتر داد. اگر فرسایشی است و درجا میزنم، باز هم توقف جایز نیست. باید سادهتر گرفت، راه بعد را آزمود، شاید کوتاهترین راه به مقصد را، و گذشت. باید به جلسهی امتحان رسید، باید شرکت کرد، تجدید آورد و بعد؟
شاید دوباره به امتحان رسید. هرچه باشد یک توقف با سیکل یکساعته از توقف با سیکل دهثانیه راندمان بهتری دارد. اما شاید هم خواستی دیگر سر امتحان نیایی، خب دستکم آنموقع بدهکار انتخابت نیستی. حلّ است!