مشکل کافی نبودن جادو و واقعیّت در یک عدد زندگی آدمیزادی از اینجا بوجود میآید که نه جادوی خالی و نه واقعیّت خالی هیچکدام به تنهایی راه به جایی نمیبرند.
مشکل کافی نبودن جادو و واقعیّت در یک عدد زندگی آدمیزادی از اینجا بوجود میآید که نه جادوی خالی و نه واقعیّت خالی هیچکدام به تنهایی راه به جایی نمیبرند.
خب دلیلش این است که ما در جهانی به شدت نسبی زندگی می کنیم.
از عنوان یاد ترجمولیک افتادم :)
فکر کنم چیزی که ازش غافل میشم ، همانطور که بندباز هم گفته ، اینه زندگی واقعاً نسبی ه و این قدرت تشخیص من ه که باید تشخیص بده الان این پدیده روبروم جادو ه ، واقعیت ه یا فقط سراب تو خالی ه ... نوع نگاه ما به زندگی (حالا تو نوشته ت جادو و واقعیت) تعریفی مختص هر فرد را بوجود میاره از این پدیده ها که جادو چیه ، واقعیت چیه و حتی خیال چیه ... همین موجب نسبی بودن میشه چرا که به کثرت در زندگی می بینیم که درخصوص یک پدیده مشترک چقد نگاه ها متفاوته از زمین تا آسمون ... یعنی اینکه این تعریف ها هستن که نگاه های ما رو به واقعیت و جادو زندگی معنا می بخشه ... حالا اگه میخوایم دنیامون رنگی تر بشه و به اهدافی تعیین شده (چه عرش و چه فرش) برسیم شاید من توی اون پوست خودم هیچ وقت نتونم به واقعیت (جادو) برسم پس به ناچار نیاز به پوست اندازی (تغییر نگرش یا به عبارتی تغییر تعاریف زندگی) دارم که مقام بلندی ه کسی که برای اهداف عرش در خودش نیاز به تغییر رو حس کنه و در راستای ارضای اون حس قدم برداره ...
متن سنگینی بود. من برم بشینم هضمش کنم.
+ عنوان پست عالیه!