برای آرام کردن فکرها و همینطور برای آنکه کمی بهتر برای کلاس آنلاین یکشنبه آماده شوم، نشستم به تمرین شهرآشوب. شهرآشوب قطعاتی پیوسته و شبیه ترجیعبند است متشکل از دوازده قسمت متفاوت اما در عینحال شبیه به هم، و آن پایهی ضربی پس از هر قسمت تکرار میشود. چیزی شبیه حلقههای زنجیر، و میشود دائم این قطعهها را از پی هم نواخت، به حکم همین پیوند زنجیرهای.
در طی این چندسال و با این تمرینهای نامرتب و علاقهای که بیشتر به آوازها میرود تا قطعات ضربی، مدتها بود که گذر من به این شهر دوازدهمنزل نیفتاده بود که گمشدن در آن بسیار هم راحت است. حالا تصور کنید پس از بیستسال به شهر قدیمیتان برگشتهاید و تمام آنچه که یادتان مانده این است که فلان خیابان به سمت بالا به فلان میدان میرسد و بهمان خیابان موازی آن یکی است، که تمامش هم درست است. اما اگر کسی نگاهتان کند زود متوجه آزمون و خطاها و بالا پایین رفتنها و دور خود گشتنهایتان خواهد شد، به زبانی ساده شما شهر را نمیگردید بلکه سعی میکنید گم نشوید و اگر بدشانسی سراغتان آمد، بهشکلی راه را پیدا کنید! حالا باز تصور کنید کسی هست که نهتنها نگاهتان میکند، بلکه همراه شماست و میخواهید این شهر نوستالژیک پرخاطره را نشانش دهید! آخ که اوضاعی است!
حالت اول تمرین است، حالت دوم گیر کردن در اجراست، و حالت سوم اجرا در حضور مخاطب است.
بخاطر کرونا کلاسهای استاد غیرحضوری و اینترنتی شده و من در کمال خوشبختی میتوانم هفتهای یکبار انرژی مثبتش را برای روزهایم ذخیره کنم. این کلاس خیلی زیاد اما با کلاس دستهجمعی ما تفاوت دارد و این تفاوت هم شاید بیشتر برای من باشد تا استاد (نه، راستش این است که ماهیت غیر رسمی این نوع ارتباط برای استاد هم ابتدا مشکل بود). کلاس آنطور که قبلترها بود، تمرکز بر رفع اشکال ما داشت و هر هنرجو کارش را در جمع ارائه میداد، استاد اشکالها را راهنمایی میکرد گاهی راهنماییهای کلیتر، گاهی صحبتهایی شیرین و همراه با چاشنی طنز از احوال روز با مثالهایی از ادبیات و اشارههایی به اخلاق نیکو و صفای دل. از اینها بیشتر همان راهنماییها مانده اما بهجایش توجهی که سابق معطوف به جمع بود، حالا بسیار خصوصی و متمرکز بر یک هنرجوی معین است. در این ارتباط من و استاد شهروندهایی از یک جهان خصوصی میشویم و استاد تنها مخاطب من. این دنیای تمام خصوصی میطلبد که من برنامه داشته باشم که روی چهچیزی قرار است وقت بگذارم و چون حداقل نیمی از وقت و علت وجود این ارتباط بخاطر من است، نمیتوانم در سیاهیلشکر کلاس سابق محو شوم. نمیتوانم فقط درس پس بدهم و بعد از اجرای سایر دوستانم، استاد، و صحبتهای عارفانهاش لذت ببرم و بیصدا فکر کنم. در این جهان خصوصی که گفتگو نغمهی ساز و مضراب است، به معنای واقعی کلمه باید اجرا کنم. باید احوال مخاطبم را درک کنم، اگر یک لحظه با من همراه شدهباشد و گیر کنم، رشتهی تمام فکرهایش را پاره کردهام.
استاد مخاطبی بینظیر است. وقتی گند میزنم میخواهد که دوباره از اول بزنم. بعد سفارش میکند هربار از اول قطعهی اول. را تا جای درس بزنم. مثل اینکه همراهتان هیچوقت از اینکه یک کوچه را اشتباه بروید خسته نشود و باز بیاید تا شهرتان را نشانش دهید. و بعد وقتی دستپاچگی مرا میبیند، توصیه میکند که باید خودم به واژهواژهی شهرآشوب گوش بدهم، از آن لذت ببرم، کورمالکورمال و سراسیمه بهدنبال راه خروج نگردم، آرامتر اجرا کنم تا به دلم بنشیند. اینطور است که بهتر میتوانم شهر را روایت کنم و خستگیهای مخاطب را از تن در.
تنها چیزی که استاد شاید نمیداند این است که من خیلی وقتها شهر را گشتهام و گمنشدهام. زمان اجرا اما، حال آن ساعت اما، فکرهای پریشان ذهن اما، شهری که قرار است آرامم کند اما، هجرت از تکگویی و حضور در جهانی با مخاطب اما. اما، اما، اما، فراموش میکنم آوارگی را با روایت شهر برایتان، وقتی حضور دارید.
هر چقدر شهرمون سرشار از آشوب باشه و توی شهر آشوب بریم و بچرخیم و بگردیم و گم بشیم ، باز داشتن یه همسفر راه و مسیر رو جذاب تر می کنه کسی که از اول بیاد ، راهنمایی ات کنه ، دنیاتُ ببینه ، توش باهات بچرخه ... زندگی با داشتن هاست که قشنگ تر میشه ...
دنیای خیلی ها اینطوریه ... خیلی کسایی که هر روز صبح از خواب بیدار میشن ، می بینن که تو شهر پر آشوبشون گم شدند ولی دیگه نایی برای پیدا شدن ندارند ... به نظرم خیلی ها به سندرمی و داستانی که میگی مبتلا هستند خودشون بی خبرند و در بی خبری خوش اند ...
ارتباط با دیگران برای من هم خیلی وقت ها از حل کردن یه معادله درجه n ام لاگرانژ مرتبه سوم یه سیستم کنترل دقیق سخت تره ولی چاره ای نیست ، خاک سرشتم اینطوریه ...