نمیدانم چرا و چقدر فکر نکردن به خود درون سخت است. ولی میدانم بعنوان آدمی با یک اینطور سیستمی، داشتن مسئولیت زیاد و روتین و ساختار در طول روز برایم خیلی مفید است. قبلا هم دربارهی ضعف برنامهریزی روزانهام و بینظمی همینجا نوشتهام. چیزی که نمیبایست فراموش کنم اهمیت کارهای کوچک و تصمیمگیریهای کوچک است.
کارها و تصمیمگیریهای کوچک،
کارها و تصمیمگیریهای کوچک،
کارها و تصمیمگیریهای کوچک،
کارها و تصمیمگیریهای کوچک،
که لزوما به کارها و اهداف دلخواه من ربطی ندارند. با وجود جذابیت و هیجان و فایدهای که یک برنامهریزی منسجم دارد، نباید در دامش بیفتم. این روش من نیست. این غصه ندارد که چرا اهل استراتژی و نقشهچیدن نیستم. با این همه تلاشی که در بیان خودم دارم، چنین شیوهای باعث میشود که فقط تشخیص بدهم چه در من نیست. باید تمرکزم را بگذارم روی چیزهایی که هست و چگونه کار کردنشان.
چیزهایی که هست و چگونه کار کردنشان،
چیزهایی که هست و چگونه کار کردنشان،
چیزهایی که هست و چگونه کار کردنشان،
چیزهایی که هست و چگونه کار کردنشان،
و حس مسافری را دارم که وارد شهری غریب شدهاست. اگر پنج یا ششسال پیش بود، شاید میگفتم «چه خوب، اینجا کسی هنوز نمیداند چطور هستم، میتوانم چهرهای جدید بسازم و کسی هم خبردار نشود. قضاوتها (ی خودم در مقایسه با محیط) تمام شد و دیگر شبیه دیگران خواهم بود!»، که البته مدت زیادی طول نمیکشید که شهر غریب بهشکلی عجیب مثل گذشته آشنا شود، چون البته نگاه من تغییر نکرده بود و مسئول برداشتهایم بیش از هرچیز دیگری خودم بودم. اینبار که سر تا ته این داستانِ هزاربار نوشته را، دوباره هم خواندهام، بوضوح میبینم که دیگر برایم مهم نیست. میبینم که از داستانم بیشتر قد کشیدهام. کلماتش برایم کوچک شده و جملاتش دست و پاگیر. میبینم که نیاز به بازنویسی شدیدی دارد و شاید باید بیشتر متنش را پاک کنم. میبینم که دیگر از کسی که میشناختم چیزی نمانده و دلیل این ناامیدیها یک عدد مونای دیگری است که دائم دارد از آنیکی مونای ساکت و منفعل ایراد میگیرد. میبینم که آن مونای اولی، این مونای دیگری را معطل و بلاتکلیف گذاشته سر چند راهی و تصمیمگیریهایش را سخت کرده. دائم سنش را به رخش میکشد و میگوید بساز بساز، دیگر وقتت تمام شده. دائم حرف میزند که اسیر زندان خودساختهی خودت هستی و همین است که هست. مونای دیگری دارد فکر میکند این بدبخت بیچاره عقلش نمیرسد که هرگلی که امروز به سر خودش بزند به سر او هم زده. نمیفهمد که چرا این مونا علیرغم تمام تمایلش برای سازگاری با تمام ارکان جهان با این یکی مونا سر سازگاری ندارد. اینها را نمیفهمد و دست روی دست گذاشته و از پنجره بیرون را تماشا میکند. مگر در بدترین حالت قرار است چه چیزی بیرون این خانه در انتظارش باشد؟ او به خودش جواب میدهد «کارها و تصمیمگیریهای کوچک، چیزهایی که هست، و چگونه کار کردنشان.» شانهی مونای اول را با دست به آرامی فشار میدهد و میرود که آماده شود. هوا سرد است ولی باد نیست.
+ او مثل همیشه یادش میرود که وسایل سفر را بردارد و حواسش نیست به جای خواب و خوراک. اما مهم نیست. من هم بهیادش نمیآورم.
سندروم اسپرگر چیه؟