شما ناچارید بروید، اینطور وقت مرا تلف میکنید. دعوتنکرده پخش میشوید پشت کاسهی چشم، روزها، شبها، کنار چراغ جلوی خانه، ماکارونی، پشت تبریک تولد در بیمارستان، پشت صدای سعید، پشت تولد خواهرم، پشت نگاه خالی و تنهای مادرم. حتی پشت بیمسئولیتیها و تنبلیها و کمسوادیهای خودم. شما با این آواری که سر یک بیگناه ریختید، انگار مرا برای خودم کشته باشید. انگار دنیا را برایم سیاه کردهباشید. شما با خطای نپذیرفته و تاوان لابد نپرداخته، راحتم نمیگذارید. ریشخند میکنید. بهراستی واقعا چه نیازی به این دارم که بدانم درد میکشید؟ که روزگار شما هم سیاه شده. که واقعا هنوز یک پزشک متخصص مغز و اعصاب نیستید و بیمارهایتان با قدرشناسی نگاهتان نمیکنند؟ من چه نیازی داشتم و دارم به اینها؟ مگر نمیدانستم آدم هزار رنگ و چهره دارد؟ مگر نمیدانم که صبر لازم است و زمان برای انسان چیزی نیست جز مایهی فراموشی؟ چرا چسبیدهاید به دیوارهای این ذهن لعنتی. چرا خاطرههایم را سنجاق میکنید به آن گردن دراز و کج و میگویید دیگر کاری از دستتان ساخته نیست؟ چرا بهجایش نگفتید خودتان شرایط را پیچیدهکردید، نگفتید وقتی کاری میتوانستید انجام دهید خبر مرگتان غیب شدهبودید، تلفن همراهتان در دسترس نبود؟ چرا نگفتید در آن بیمارستان خرابشده آخر هفته شیفت اتاقعمل نداشتید؟ که سیتیاسکن نگرفتید و به امآرآی بسنده کردید و رقیقکننده هم تجویز کردید که خونریزی را تشدید کند؟ که محض رضای خدا وقتی مریض را در بخش خواباندید آنقدر اطمینان داشتید که یک دستگاه مانیتور هم کنارش نگذارید و بروید به امان خدا. چرا من را عصبانی میکنید؟ چرا باید مثل علاءالدین اینجا بنشینم و آنقدر روحم را بسابم که یک دقیقه بیایید تا دو کلام از زبانتان حرف بیرون بکشم، آخرش هم فقط لبخند بزنید و بگویید خیلیوقت است که سرتان به کار خودتان است؟
وقتهایی به سرم میزند هر اثری که از شما در این فضای مجازی هست را به این داستان آبرو ریز آلوده کنم، ولی دوست ندارم. این افشای حقیقت من از همهی دادگاههایی که برایتان تشکیل دادند و در تمامش پروندهی پزشکی را دستکاری کردید که بیشتر تاثیر ندارد. حیف عمر من نیست دنبال کسی چون شما؟ اینجا که میرسم دلم میخواهد هرچیزی شبیهتان هست را از بین ببرم. دوست دارم آن نسخهی میکروبگونهای را که از بازی کثیفتان در ذهن من باقیمانده، در هرنقطه از دنیای درونم از بین ببرم. حواسم نیست که گاهی مثل شما لش و الکیخوش میشوم. نه، حواسم اصلا نیست؛ که اگر بود دیگر شما اینجا نبودید. دیگر من این آدم ضعیف نبودم. قرار است بروید. گورتان را گم کنید. شما را برای خودم از بین میبرم. مطمئنم همین حالتان را جا میآورد. نمیگذارم مثل یک میکروب عوضی تسخیرم کنید. اگر شده مغز خودم را سوراخسوراخ کنم که دیگر جایی برای رخنه نداشته باشید، اگر شده با این حال و هوا خداحافظی کنم، اگر لازم باشد حتی خالهپری و سختیهای پنجسالهاش را هم فراموش کنم، شما را از این خانه بیرون میکنم. از این خانه بیرون میکنم اما باز روزهایی میآید که تنهایی خانوادهام را میخورد و صدایش را من تا اینجا هم میشنوم. آنوقت دوباره میخزید و راهتان را پیدا میکنید. بد میکنید، بد.
مونا هر کلمهی این متن نشست به جونم :*
لحظه لحظهی کوتاهی و سهل انگاریاش با دانه دانه نفسهایش برایش تکرار میشه، حتی اگه صدای وجدانش را خفه کرده باشه، یک جایی اون پایین، در اعماق روح سرکوب شده هست هنوز