خالهپری عزیزم، برای شما هیچکار نکردم.
بهجز کمی مرور خاطرهها. از آن سهچهاردانه ایمیلی که برای هم نوشتیم، از گزهای رنگی شکلاتخوری روی میزتان، از دنبالکردنت که آن ران مرغ سایز دایناسور را وقتی مهمانتان بودیم در بشقابم بگذاری، از کودکیها و خانهی دیوار به دیوارمان، از صبحهای دیر با بوسههای تو از خواب پا شدن، چون معلمها تابستان تعطیلند ولی مامان قبل از هشت باید سر کار میرفت، از مشقی که کلاس سوم دبستان از درس راهنمایی و رانندگی توی هال شما مینوشتم، از بستنیسنتیهایی که توی آن کاسهصورتیها میخوردیم، از وقتی که رفتید تهران، از وقتی که ما آمدیم تهران و دو ماهی مهمانتان شدیم تا خانه آماده شود. از رازها و رمزها، از دندان بر جگر گذاشتنها، از آنهمه حمایت، «از چهخبر احوال؟» گفتنت، با آنصدای گرم و هیجانزده و لحن سؤالی صادقانه و پر از خوشرویی پای تلفن، حتی به پرحرف و وراجترین دوستانت، از میانجیگریهایی که برای یک خانوادهی لجباز و متعصب میکردی، خانوادهی همسر، از قضا فامیل، از کمک بیچشمداشتت به هرکسی، چه پدرش قهر کردهباشد با عموجون یا چه مادرش پشت سر تو حرف زده باشد، از دلسوختنت برای پناهندهها، برای جنگزدهها، تصدقرفتنت حتی برای بچههای توی تبلیغات تلویزیون. برای آن بغلهای سفت، برای توتهای خمیری که عید سر سفرهی هفتسین میگذاشتی، برای موهایی که همیشه تا زیر گوش کوتاه میکردی و با سشوار گرد، برای حظی که از ورقههای شاگرد زرنگهایت میبردی، برای تبریکهایی که در جواب تبریک روز معلم به من میدادی، من که یک حلتمرین بیش نبودم، از ساعت خانهتان که پنجدقیقه جلو بود تا بموقع سر کار باشی، از رادیو پیام که هر یکربع گذشت زمان را برایت یادآوری میکرد، از لذتی که از تحلیلهای خبری حسابی میبردیم، از صدای بلند اخبار عموجون و شبنشینی طولانی ما تا یکربع به بامداد جمعه یا شنبه، جوری که حتما فیلم آن هفتهی آپارات را با هم دیدهباشیم. و بعد یادم آمد از فالهای حافظی که در آن شهریور و مهر کذایی برایت پیامک کردم. گاهی هم یادم میآید از آن روز که مادر پای تلفن برایت درددل کرد و زد زیر گریه، و بعد آن روز که من از شما خواهرها پرسیدم مگر الان خوشبخت نیستین؟ که فقط با تعجب نگاهم کردی و پرسیدی هستیم؟
نه، تو فقط با اینها خالهپری نمیشوی.
از زمانی که قول دادم به تلخیهای پایان داستان فکر نکنم و آن آدمک نخاله را از زندگیمان دور نگهدارم، کمی توجهم جلب به زندگی توران خانم شده. همهجا میشنیدم غم بزرگ را به کار بزرگ تبدیل کنیم، ولی انگار گوشها و سلولهایم حساسیتشان را از دست دادهباشند. تازه دارم آرامآرام هضم میکنم. میگویند این کار بزرگ اگرچه با یک نفر شروع شده اما کار یک نفر نیست، تلاشی است دستهجمعی. من هم سعی کردم و بیشتر هم سعی میکنم که وقت را در خالیِ تنها بودنم هدر ندهم، با دیگران آشناتر شوم، بیشتر وسط گود بروم. من سوختهام، دستکم ذرهای سوختهام و انگار تازه فهمیدهام که با این زغال میشود نقاشی هم کرد.
نه، تو با اینها هم خالهپری تمام و کمال نمیشوی.
اشک میشوی. شعله میشوی، میسوزانی، میسوزی. تمام نمیشوی.
میدانستی از دستزدن به گلها میترسیدم؟ لطافت و زندهگیشان غافلگیرم میکند. کندن یک برگ نیمهزرد یا یک گل در حال پژمردن برایم زجرآور است. به یمن حیاط حالا چهار فصل را درک میکنم. تولد جوانهها را دیدهام و شکفتن گلها را، و بعد جمعکردن برگهای ریخته بر زمین، خشک و نیمخشک. کندن برگهای زرد بوتهها و ساقههای مردهشان، بهضرب دستکش، یا به هوای آنکه راحت جدا میشوند و دیگر جانی ندارند. بماند، آن نیمجانها را باید قبل از زمستان با قیچی راحتشان کرد. میدانی اینکار قرتیبازی است، برای رسیدن به سر و وضع باغچه است و کمی برای راحتتر جمع کردن برگها، که لا و لوی بوتهها گیر نکنند. امسال برگها را با دست جمع میکردم و گاه یادم میامد که پارسال در همین حال تصویری باهم صحبت میکردیم. امسال برگها حکم همان شعرهای حافظی را داشتند که وقتی در کما بودی برایت میفرستادم. میدانستم شاید نبینی، ولی احتیاج داشتم به خواندنشان، به نوشتنشان و برای تو فرستادنشان. مثل حالا که محتاج حرف زدن با تو هستم و نتیجهاش میشود این. راست است، این من هستم که محتاجم. کسی چه میداند، شاید تو هم که باید دیگ حلیم تاسوعا را، سال به سال، خودت میشستی همین حس را تجربه میکردی.
خالهپری عزیزم، من برای شما هیچ کاری نکردهام، هنوز.
+ عنوان ترجمهی شعری است از شاعر ارمنی هامو ساهیان.
:'(