این یک متن پیشنویسشده است که میخواستم در آن از ارادی بودن دور تند یا کند زندگی حرف بزنم. حرفهایی که الان یادم رفته و حالا فکر میکنم که مهم نیستند. غافل از اینکه «مهم» هیچوقت نمیتوانسته صفت مناسبی برای یک دلِ شکننده و نازکنارنجی باشد. مثلا یک واژهی برازندهتر میتوانست «کار راهانداز» یا «اجتنابناپذیر» یا حتی «رهاییبخش» باشد. من گاهی به آخر خط میرسم. فکر میکنم زندگی یک فیلم دو ساعته است که پنج دقیقهای بیشتر به پایانش نمانده و چه جور هم روی اعصابم راه رفته است. در همان پنج دقیقه پنجاه بار بدهکار خودم و پانصد بار بدهکار به دنیا و آدمهایش میشوم و دائم منتظر وقوع ثانیهها مینشینم.
این دور تند زندگی است، جایی که همهچیز از من جلو میزند، من فلج شدهام، و نهایت تلاشم آن است که ثابت بمانم. باد تندی میوزد و هر آن ممکن است مرا از شاخهی نازکی که چسبیدهام جدا کند. در مغزم به هیچچیز فکر نمیکنم جز بقاء. مغزم به چشمم طوفان جلو رونده را نمایش میدهد و به گوشم صدای کَر کنندهاش و به پوستم سوز بُرّندهاش.
اما گاهی در این تندبادها اتفاق بامزهای میافتد. مثلا اینکه یکدفعه آدم توجهش به بافتهای پوست تنهی یک درخت یا پرواز نشاندار و منظم یک دسته پرندهی مهاجر جلب شود، و خب، همهچیز را فراموش کند. تندباد و تمام آن بدهکاریها را. چیزهایی که از جنس تصورند و تمام مدت مشغول گول زدن من. چیزهایی که وجود ندارند اما سودای وجود داشتن چرا.
این دور کند است، یعنی وقتی که بالاخره من میمانم و تمام چیزهای دیگر کنار هم، همه با هم، متعلق به یک زمان و مکان. من میمانم و میز و صندلیای که در دوقدمیام هست ولی حتی برای خستگی گرفتن هم به آن افتخار ندادهام. من میمانم و تشخیص اینکه میتوانم همین حالا فیلم سرگرمکنندهای ببینم و بخندم. میتوانم بیست دقیقه راه بروم، یا لباس جدیدی بپوشم. میتوانم در یک کلام برای خودم زندگی کنم.
دور کند و دور تند از هم جدا نیستند. وقتی به عنوان یک آدم، مرز مسئولیتها و تعریف و انتظاراتی که از خودم دارم معلوم نیست، خیلی راحت روی دور تند میروم. بدون آنکه بفهمم. اینجور وقتها خودم را رها کردهام. مثل بچهای که گم شده باشد و ترسیده و گریه میکند. دائم منتظر است آدم بزرگی از راه برسد و او را ببرد خانه. «خودم» را رها کردهام یعنی همین آدم زمان و مکان جاری را. یعنی همین در هر شرایطی که حالا حاکم است. یعنی بیخیال خواستههای دور و نزدیک آینده یا اتفاقات تلخ و شیرین گذشته. برای بازگشت به ریتم کُند باید وصل شد به چیز دیگری در همین زمان و مکان. آنوقت زمان کش میآید، وقت برای همه کار پیدا میشود و صفت «مهم» فراتر از هرچیز دیگری خودنمایی نمیکند! مثل نوشتن همین چیزهای معمولی که خودش نقطهی وصلی است به این کندی رهاییبخش.
ما برای زنده بودن و تاب آوردن به این لحظه های کند احتیاج داریم. اون هم خیلی زیاد! هر چه سرعت تندی زندگی بیشتر می شه ما به کندی ها محتاج تریم!