یازده ماه تمام کاری را کردم (پنهانکاری) که حالا فکر میکنم اشتباه بودهاست. یازده ماه تمام روزشماری کردم تا بالاخره زمانش برسد تا خبر سر کار رفتنم را با خوشحالی بهشان بدهم. روزهای آزگار را با خواب و خماری و ناامیدی گذراندم و آن میانهها بهانهای بهدست میآوردم تا خودم را دوباره بکشانم، خاموش و روشن، خاموش و روشن. تمام این مدت حرفهای کلیشهای که خوب میدانستم را تحویل خودم دادم، گاهی ناسزا گفتم و گاهی قبول کردم. معلوم بود که یکبار موفقیت هم کافی بود تا از این حال خارج شوم. اما از کجا معلوم بود که پایانی باشد بر این احوالات؟ از کجا معلوم بود که تا کی باید خودم را بکشانم؟ از کجا معلوم که اگر تا اکتبر کار پیدا نکنم و بیمه هم تمام شود حالم از این بدتر نشود؟ از کجا معلوم که در این حالِ بدتر از فرصتها استفادهی بهتری کنم تا الان؟ از کجا معلوم که تا به آخر دنبال تکنولوژیها ندوم؟ یک دوندگی بیانتها، بیدرخشش، (بله درخشش، منِ گدای درخشش!) و در یک کلام از کجا معلوم که با این همه احساسات منفی خودم را در کابوسی تاریک و خیالی واقعا خفه نکنم؟ از کجا معلوم که بازگردم؟ خودم را دوباره ببینم، صبح با نیرو از جا بلند شوم، و تنها واقعیتی که تجربه میکنم همانی باشد که اطرافم رخ میدهد؟
معلوم نبود. تنها یک راه وجود داشت و آن توقف نکردن و امیدوار ماندن بود. باز خدا را شکر که کتاب برنی براون را میخواندیم. باوجود آنهمه ویژگی که باید از دستشان رها شد تا بتوان «زندگی از دل و جان» را تجربه کرد، و با وجودیکه من تقریبا شدیدِ شدید تمام این بندها را دارم، باز خدا را شکر که اگر نصفونیمه عمل میکنم حداقل در فهمیدنش مشکلی نیست. بارها و بارها به مفهوم امید و شناختی بودنش برخوردم. توانستم بهتر ببینم و قدمهای لازم را معقولتر انتخاب کنم. دیگر بیهوده امید نمیبستم که خدا کند این بشود، یا فلان شرکت جواب بدهد یا چه. میتوانستم تحقیق کنم و بفهمم کجاها شانس دارم و کجاها نه و چکار بهتر است کنم تا نتیجهی بهتری بگیرم. در ماههای نه و ده و یازده تبدیل شده بودم به بازیگری که نقش و دیالوگ و حالت صورتش را هم حفظ است و فقط روی صحنه میرفتم. میرفتم و نمیشد و عادت داشتم به نشدن. تنها مشکلم همین «از کجا معلوم» بود و باز مثل همان حرفهای توی کتاب برنی براون، هیچ راهی نبود جز اینکه با این نامعلومی و قطعیت نداشتن احساس راحتی کنم. در این ماهها این حس را بیشتر فهمیدم اما نه همیشه. بکار بردنش مورد به مورد متفاوت است.
حالا در گذر از سد بیکاری (که هنوز باورم نشده) باز هم نگران آینده هستم. مثل کامپیوتر ویندوزْ قراضهای هستم که با یک حرکتِ نابهجا، پشت سر هم و یکی از پی دیگری، پنجرههای مسخرهای روی هم باز کرده و دیگر حافظهاش نمیکشد. یکی را میبندم، هزارتای دیگر دهنکجی میکنند. اینهمه بلاهایی که بر روح و روانم آوردم در این مدت قرار نیست دوباره و بهسرعت شفا پیدا کند. نیمجانی هستم؛ اسیرِ به زندانِ نمناکْ خوگرفتهای که پریدن از یادش رفته، اعتمادبهنفسش را از دست داده و شاید امروز که هدف یکسالهای جلوی چشمانش نیش زده و سر از خاک برکرده بیشتر دوست دارد پا به فرار بگذارد تا از خوشحالی بالا و پایین بپرد. من که این را میدانستم برنی! این را همه به من گفتهاند، میترسم که تن به آب بزنم. سینهخیز هنر کردهام و رسیدهام به لب رود. من این را هم میدانم برنی، که این داستان را باید هربار از نو تعریف کنم. من هربار باید به این چندراهی برسم و اینبار واضح خودم را میبینم که دارم چه میکنم. خودم را میبینم که شاید قبلا از اینکه دیگران مرا به لب آب رساندهاند شاکی بودم و ضعف داشتم و اینبار که برایم رسیدن با پا و میل خودم لذتبخش است..دارم میبینم که از پریدن میترسم. یعنی همیشه میترسیدهام.
برمیگردم به پنهانکاری. این درد مشترک خانوادگی ماست. اینکه به فلانی نگوییم در راهیم تا دلواپس نشود. اینکه نگوییم مریضیم تا نگران نشود. و اینکه نگوییم بیکاریم تا پدر و مادری که در ایام کرونا تنهایند و دلخوشیشان از دنیا همین است که جای بچههایشان در مملکت خارج راحت است، البته اگر غصهی برف پارو کردن و سرمای هوا و کار زیاد و بردن سطل آشغالها، و چه میخوریم یا نمیخوریم بگذارد، نگرانتر از این نشوند. در طول این ماهها اینکه یک روز بالاخره بگویم، این رنج و درد کار از دست دادن را با شیرینی پایانی خوش بازگو کنم و نشان بدهم که میتوانم، اگر سعید یا مهرداد یا هرکس دیگر سفارش نکرده باشند هم باز میتوانم جایی کار پیدا کنم و خودم را اثبات کنم، برایم یک آرزو شده بود. حالا آن روز آمده و من هنوز نمیتوانم حرفی بزنم. هنوز فکر میکنم بازگو کردن و مرورش نگرانشان میکند، یا شاید خودم را از هم میپاشاند. برای خودم عجیب است که بهجای خوشحالی کردن نگرانم. نگرانِ چطور گفتن، کِی گفتن، اصلا گفتن یا نگفتن؟ آنها که نمیدانند دیگر چرا پیچیدهاش کنم؟
اما آخر میدانی؟ من لازم دارم که بگویم، افشا کنم. پنهان نباشم. نمیدانم چرا و نمیدانم چهچیز کم است اما از نگفتنش خستهام. لازم دارم که بیرون بریزم، یکپارچه کنم اینور و آنور دلم را. من لازم دارم که با آنها حرف بزنم،حرف صادقانه. میدانم که اگر بگویم احتمالا جرأتشان را زیاد میکنم که آنها هم حرف دلشان را بگویند. اما مطمئن نیستم که همین چیزها آن هم در این زمان واقعا در توان انتخابشان باشد.
یکچیز قطعی است؛ تا وقتیکه نقطهی گذار را طی نکنم، در همین برزخ بیجانی و ترس و نگرانی شناورم. بیا بگوییم که تازه کمی نور از روزنهی پیله آمده تو و ما سرخورده از زندگیِ کرمِابریشمی و هنوز شوق پرواز پروانه را نچشیده با این فکرها درگیر. پیام این فصل از زندگی روشن است. تو دیگر نمیخواهی انسانی برده و فرمانبردار ترس باشی. دیگر این آلودگی را تاب نمیآوری. نترسیدن یعنی باز گذاشتن راه برای تمام نیروهای مهاجم، بیتفاوتی نسبت به وقوع یا عدم وقوعشان. یعنی شکنندگی، حضور صادقانه، آسیبپذیری و به سرانجام کار نیندیشیدن.
من فکر می کنم آدمی تا حرف نزند با جهان اطرافش تعاملی ندارد. حرفها در برابر هم صیقل می خورند. البته اگر از روی محبت و احترام باشند. آدمی بدون گفتن، خیلی تنهاست.