من میتوانم دیگر دامن گلدار نباشم. میتوانم حالا فاصله بگیرم و جدا بشوم از خودم. میتوانم گیچ شوم که کسی که بودم کیست و حالا کیستم. من از دام این چندهزار چهرهی درونم رها نمیشوم اما چندهزارگی سرانجام میگذارد که حواسم را از جزئیات گذشته پرت کنم و تمامشان را بهفراموشی بسپارم. دارم آدم جدیدی میشوم!
فقط تا آنجا که دوباره ببینی باز دارد همان گره و همان داستان در درونت اتفاق میافتد. همان رنگ از خمرهات بیرون میریزد و همان نقش را میزنی که قبلا میزدی و بالاخره خود قدیمت را میبینی گمشده در پیچوخمی تازه.
تغییر از کجا آغاز میشود؟ البته از درون. میدانستم، نه؟ قطعا، این ورد زبانم است! اما مغزم گول خورده، پذیرفته که درون من تحتتاثیر عوامل محیطی و بیرونی منفعل و گرفتار و ناتوان شده. و حالا که این شرایط خارجی خیلی بهتر و عالی است من و ایشان ماندهایم که چرا حال خوبی نداریم. حالا آمدهام اینجا دست شیطانک درونیام را بگیرم، به او بفهمانم که خودش باید تصمیم بگیرد، بخواهد که تغییر کند. به او بگویم دیدهام که روزها شیرجه میرود در سراب، در چاه استرس، درحالیکه شرایط عوض شده. وقتش رسیده که بادبانها را پایین بکشد و سرعتش را کم کند و باور کند. حتی اگر چندهزار واقعیت زشت و زیبا را یکجا میبیند، باز هم این حق را دارد که یک واقعیت را بدون هیچ توضیح اضافهای برای خودش دستچین کند و با آن زندگی کند. این نیست که درست و غلطی در کار باشد، فقط کمی آگاهی و هوشیاری لازم است که نگذارد بیراهه بروم.
+ ای کاش بخاطر خودم بنویسم و غریبی نکنم.