قرار بود چه بنویسم؟
جایی هستم که کمتر در خودم کشف کردهام.
حالا که وقتم با خودم کمتر شده و با جهان بیرون بیشتر، برایم سخت است که به درونم نگاه کنم. خیلی کارها را ترک کردهام، مثل همین نوشتن، کتاب خواندن، موسیقی شنیدن و نواختن.
فهمیدم که ترجیحم این است یک مسئله برای نگران شدن پیدا کنم. مثل امروز که مهرداد میگوید ایران و آمریکا دارند به توافق میرسند و من کوچکترین عکسالعملی نشان نمیدهم، زیرا بهدرستی این خبر به هیچ کجایم نیست، اما اگر عکس همین مورد را میشنیدم قطعا نگران میشدم، با آنکه باز هم کاری از دستم برنمیآمد.
پیرو تحلیل بالا، بهراحتی در موقعیتهای مختلف ذهنم هدفش را میگذارد «حالا نگران چه بشوم؟» و گاهی بازی نگرانیش آنقدر طولانی میشود که کل روز به هیچ چیز دیگری نمیشود فکر کرد. درست مثل اینکه آنقدر چشمهایت به تلویزیون دوخته شدهباشند که دیگر نشود برای یک خط کتاب باز نگاهشان داشت. بعد من از نگرانی نگران بودنم نگران میشوم و این سیگنال آنقدر لایهلایه بالا میآید و زندگی را پر میکند که آخرش نتیجهگیری میکنم: «مهرداد، من دیوانه شدهام؟ من خیلی داغونم؟».
جایی هستم که کمتر کشف کردهام. سختیها و شیرینیهای خودش را دارد . از سمتی رشد کردن خودت را میبینی و از سمت دیگر مبتدی بودنت توی ذوق میزند. نه فقط از جنبهی وسواس کامل بودن، بلکه برای دیگران هم ملموس است، ترسیدنت، کمبود اعتماد به نفست، اضطرابت، محافظهکاریهایت، اینها دیده میشوند. من نمیخواهم دوباره ذهن گرانقدر را متوجه دیده شدن اینها کنم. عزیز جان، دیده شدی! اتفاق افتاد و تمام شد. وارد فریم بعد شدیم.
خیلی چیزها را ترک کردهام، چیزهای خوبی را. حس مومنی را دارم که دیگر نماز نمیخواند. کسی که ناخواسته دارد به آیین دیگری نزدیک میشود. البته خدای این گوشهی کشف نشدهام را هم پیدا میکنم.
شرم! این مدت تو را در خودم و خانوادهام دیدم، ما همه با تو مسموم شدهایم. سمیه یک حرفی در جلسهی کتابخوانی زد که در ذهنم مانده است، گفت این شرم (از چیزهایی که بخاطر دیگران انجام نمیدهیم، مثل خجالت کشیدن از اینکه دوچرخهسواری بلد نیستیم یا شاید زمین بخوریم) باعث میشود که فرد رشد نکند، هیچوقت کارهایی را تجربه نکند. این خود منم.
این مدت همینطور بیشتر و پررنگتر اتفاق افتاد که خاطرات روشنم را بهیاد آورم، خاطراتی که پیشتر فقط رنجهای خالهپری را بهدوش میکشیدند، حالا طعم دندانموشیهای آبی روشن روز دستمال سفید و سفرههایی که روی زمین برای مهمانی میانداختیم، پنجشنبهشبهایی که من از وسط سر و صدا سخنرانی قمشهای را میخواستم نگاه کنم، و سوالهای موازنه شیمی که با هم حل میکردیم را گرفتهاست.
من با هیاهوی بیرون دارم موفق میشوم خیلی چیزها را از خاطر ببرم، آنهم غیرارادی، و این برایم یک تولد است. اما هیچوقت و هیچوقت از گذر زمان نمیتوانم بگذرم، حیرانم. هنوز هم فقط هستم، بدون مسیر یا برنامهای.
امشب خواستم کمی موسیقی گوش بدهم. رسمم شده که حافظهام درخواستی کند و من برایش پخش کنم و با دقت گوش و گاهی نگاه کنم. باز مدتی است سیمابینا میگذارم. دوتار کرمانجی و ترانههای خراسانیش، گاهی درس سحر ناظری و این اواخر ژاله خون شد. امشب با تیتراژ سریال شهریار و حیدر بابا شروع کردم، ترکی نمیفهمم فقط لحنش را دوست دارم. عاشق ترکیب عکس و شعر و خوشنویسیش بودهام همیشه. بعد رفتم سراغ سیمابینا، آهنگهای دیگرش هم جستهگریخته مرور کردم، گاهی چندبار آنها که دوست داشتم را گوش دادم، بیشتر دوتار. رسیدم به آی بانو. خودش دایره میزد و یک هنرمند دیگر هم دف. یاد مامان سرور افتادم. خیلیوقتها با اینجور ترانهها همان نشسته میرقصید و دایره میزد. باباحاجی کلی نوار سیمابینا داشت. چندتایی هم من برایش ضبط کرده بودم. من یک ذائقهی موسیقیام کشیده به باباحاجی. بابا هم همینطور است، موسیقیهای محلی را دوست داریم. دلتنگ که میشوم سیمابینا گوش میدهم. حالا نه باباحاجیای هست و نه مامان سروری که دایره بزند. خوب به متنش گوش دادم، او هم از یارش دور بود. این شد که یک آهنگ شاد اشک مرا در آورد.
یک چیز دیگر که مدتی است هوس کردهام چاشت کشک است! حداقل چهار سالی باید باشد که این غذای محلی خانوادگی را نخوردهام. احساس میکنم این پست فقط بخاطر همین یادآوری به چشمم خورده.
هم حالم رو خوب کرد خوندن پست، هم غصههای کمرنگ و پررنگش به جونم نشست. دلم خواست برم دوتار گوش بدم.