مکاننمای عمودی روی صفحهی روشن گوشی چشمکزنان و با اشارات زیاد میخواهد که بالاخره بنویسم. مطلب نیست، درد نیست، سختی نیست، فقط گیجی و ابهام و بهمریختگی است. چند شب پیش هم محلش ندادم. صفحه را توی صورتش بستم و خوابیدن را ترجیح دادم. به ذهنم رسید که فقط روزانه بنویسم. فقط خیلی بزرگی است برای آدمی که نظم ندارد. روزانه بنویسم یعنی هر روز بنویسم. بوشوگ درونم حالا «آخ جون قراره هر روز بنویسیم»ی میگوید و ذوق میکند اما من میدانم که لقمهی «هر روز» از دهن من بزرگتر است. عجالتا فقط چند فکر هست که خوب است از قطار ذهنم پیاده کنم:
- بیشتر این عمر را طوری گذراندم که انگار تابلوی نقاشی در حال تکمیلی هستم و باید روز به روز با خودم آشناتر شوم. بهاینترتیب نغمهای ساختهام که هرروز زمزمهاش میکنم و گاهی قطعهای جدید به آن میافزایم تا بسط پیدا کند. تمام این عمر چنین کاری بیشتر مایهی کشف و شگفتی و شادمانی و مشغولیت بوده و هر تجربه و رابطهای را شاید از این پنجره کاویدهام. پنجرهی رشد. دیگر نمیخواهم قطعات پازلم را کنار هم بگذارم. به اندازهی پدر ژپتو در کارگاه نجاری پیر شدهام، آوازم پینوکیو شده و دارد از دستم فرار میکند. مثل جینا من هم دنبال پینوکیو افتادهام و دوست دارم راه رفتن و شبیه آدمها شدن را تجربه کنم. برای این کار مجبورم تصویر مونای گذشته را بشکنم، مجبورم به هیچ چیز فکر نکنم.
- انسانها ورای نقشها آرزوی قلبی و مشغلهی فکری جدید من است. گذشته از بدهکاریهایی که من در خودم به والدینم احساس میکنم، قصهی مشترکی که با هم داریم، و این فکر خندهدار که انگار فقط تجربهی والد بودن است که به بهترین شکل ممکن است آن را جبران کند، به این موضوع پی بردهام که تجربهی فرزند/والدی همه یکسان نیست. یعنی میدانستم، اما فرم یک رابطهی عاطفی و فداکارانه در آن همیشه به هر چیز دیگر غالب بود و اجازهی درک تنوع آن را به من نمیداد. کشف جدیدم این است که پدرها و مادرها را فرای نقش والد ببینم، بعنوان یک انسان که نباید ظرفیتش در یک نقش خلاصه شود یا بواسطه آن تسلط و چیرگی بر فرزندان پیدا کند. درک والدگری بعنوان یک نقش کمک میکند که پدرها و مادرها و فرزندها را با تنوع و ظرفیتهای انسانیشان ببینیم و شاید تعریف آزادی بین فردی و اجتماعی در این ساختار امکانپذیرتر از به کول کشیدن نقشهای ثابت در گذر بیمعنی زمان باشد. دست کم محبت/احترام دوطرفه از روی شناخت عمیق هر انسان از دیگری شکل میگیرد نه به اجبار ساختار خانوادگی.
- کتاب هوش عاطفی دنیا گلمن را با گروه میخوانم. عصبیام میکرد با اینکه پیام کلیاش چندان بیراه نیست. شاید هم فقط قدیمی است و ذهنم جلوتر از آن حرکت کرده. دیروز متوجه شدم دلیل عصبانیتم چیست.. نگاه سیاه و سفیدی دارد. ادعا کرده که آدم.هایی که هوش عاطفی بالاتری دارند در روابطشان، کارشان، و فکر کنم هر زمینهای موفقترند. هوش عاطفی عبارت جذابی است. اما این ادعا من را یاد روابط اجتماعی پایینم میاندازد، هرچقدر هم خودآگاه باشم و قابلیت همدلی داشته باشم، چیزی این وسط لنگ میزند و آن اصالتی است که آنقدر در «موهبت کامل نبودن» رویش تکیه داشتیم. اینکه مهارتهایی را یاد بگیریم و پیشرفت کنیم چیز بدی نیست. اما اینکه بخواهیم ظاهر خوبی از خودمان نشان دهیم یا طوری رفتار کنیم که دیگران فکر کنند که موفق هستیم مشکل جدی من است. شما شاید میتوانید کلاغ رنگشده را جای قناری قالب کنید، اما آیا باید این کار را کنید؟ گذشته از ابن، اگر همدلی یک فاکتور هوش عاطفی است پس چرا دلیل خشم و ناراحتی اعضای جامعه را درک نکنیم؟ و چرا خوشرو و اتوکشیده و تاثیرگذار حرف بزنیم و رفتار کنیم؟ در تحقیقات طیف آتیسم این بحث داغ مطرح است که باید روشهای برقراری ارتباط اجتماعی، ارتباط چشمی، کلامی، دوستی را به این کودکان آموزش بدهیم؟ یعنی فرض کنیم بلد نیستند و سعی کنیم اصلاحشان کنیم؟ یا اینکه همونطور که هستند بپذیریمشان و سعی کنیم نقاط قوت آنها را یا روش برقراری ارتباطشان را کشف کنیم؟ ظاهراً روش دوم بیشتر بر تنوع هوش و مهارتهای فردی منطبق هست در حالیکه اگر فقدان این فاکتورها را مانع موفقیت در زندگی بدانیم آنوقت موفقیت را چیز ثابتی فرض کردهایم و ناخواسته تمام قشرهای جامعه را به سمت یک متوسط معمول (که خاص یک دورهی تاریخی اجتماعی است) هدایت کردهایم. این تناقضی هست که من از مقدمات کتاب در ذهنم ایجاد شده و باید دید در ادامه برطرف خواهد شد یا نه. کتاب قدیمی است و انتظار نمیشود داشت تا اینجا را پوشش داده باشد، اما تناقض بهرحال پابرجاست.
آخیش، مشقم تمام شد :)
سلام. این پیاده کردن فکرهایی که سوار قطار مغزمان هستند خیلی جالب است. خوشم آمد.
درباره ی والدین به نظرم هر اندازه که از زندگی کردن با آنها فاصله می گیریم، بهتر می توانیم این نقش را از شخصیت شان تفکیک کنیم. دید بهتری نسبت به آنها پیدا می کنیم. یک دید از فاصله ی دور که شکل و شمایل واقعی تری از آنها را به ما نشان می دهد.
درباره ی کتاب و هوش هیجانی راستش اصلا نفهیدم چی به چی بود. پس نظری هم ندارم! :))