من در چه حالتی قرار دارم؟ چند وقت است که در این حالت قرار دارم؟ زمان طولانیای باید باشد چون قبلش را به یاد نمیآورم. با وجود این چرا مدتی است بیقراری میکنم؟ چرا با مثبتها در جنگم و منفیها را فرا میخوانم؟
باید چوب جادو را بگذارم در گنجه، درش را قفل کنم، کلیدش را بیاندازم توی تاریکی بیانتهای شبی بیستاره.
باید کلاه علامت سؤال را از سرم بردارم، خاکش را با چند ضربهی انگشت بتکانم، بعد طوریکه بشقابهای کاغذی را نشانه میرویم، از پنجره بیاندازمش بیرون.
باید بهجای شعر و واژه و داستان، در ذهنم سیمهای خاردار کشیده شوند تا من و آن روح فراموشکار بیقرار نتوانیم به هرچیزی فکر کنیم.
من چقدر وقت است که در این حال هستم؟ چند وقت است که از کلمات جدید رد میشوم بدون اینکه معنیشان را جستجو کنم؟ کتابهای سنگین برمیدارم بدون اینکه تمامشان را بفهمم؟ چند وقت است به خودم قبولاندهام مجهولات زیاد است، نمیفهمی، خیلی سخت است، خیلی نفوذناپذیر، خیلی جادویی، خیلی باشکوه. چه تمایلی دارم که همهچیز را اینقدر رویاگونه و ایدهآل ترسیم کنم؟ هوم، خیر نه همهچیز. از آنجا که همهچیز رویا و شگفت است و باز در یک دنیای واقعی همه چیز نمیتواند به کمالات ایدهآل و رویایی باشد، من آن قسمت عادی هستم. که حتی پیام عادی بودن و کامل نبودنم نقابی است برای درون ستایشگر و خواهان جادوی شگفتیام. پیامی که نه از روی خوشحالی کامل نبودن است، بلکه از جهت کمبود و ناکامی است. چقدر صداقت داشتن با تو سخت است، مونا. چقدر دوست داشتم یکی بودی بیرون از من و آنوقت دوست میشدیم و من خوبیهایت را چه بسا بیشتر از امروز میشناختم و بدیهایت هیچگاه بر پردهی فکرم سایه نمیانداختند.
امروز میخواهم رویایی اندیشیدن را رها کنی. امروز میخواهم چشمهایت را باز کنی. امروز میخواهم وجود داشتنت را باور کنی. امروز میخواهم گذر زمان را با تمام شواهدش، از شناسنامه، تا عکسها، تا خاطرات و حرفهای شنیده شده، به هر ترتیبی، درککنی. امروز میخواهم اگر باید برای کمک به خودت قدمی برداری، برداری. امروز میخواهم چشمهایت خیره به جایی دور، دستهایت در جیب، و گوشهایت به آواز پرندگان نباشد. چون امروز میخواهم تجربهای دیگر باشی شاید برای رهایی از این حالت.
میدونم که تجربهها با هم متفاوته، اما برای قسمتهایی ازش که شبیهه، برای ذهنآگاهی زمان گذاشتی؟ من سعی میکنم خودم رو موظف کنم وقتهایی در هرروز که تجربهش کنم و خیلی حالم رو بهتر میکنه. برای من که همهش حس میکنم گمشدهام و در اوهام غرق شدهم، حاضربودن بیقضاوت در لحظه و آگاهی به هستی اون لحظهم، آگاهی نسبت به بدنم و احساساتم و حواسم، انگار دلم رو قرص میکنه. مطمئنم میکنه که من در این لحظه واقعیام و این احتیاج این روزهای منه. شاید به تو هم کمکی کنه.