باران می‌آمد، مشغول فکر کردن راه میرفتم و متوجه تپ‌تپی شدم. دیگر به صداهای این خانه عادت کرده‌ام. کمی قبل‌تر جوان لاغر اندامی آمده بود با یک موتور دستی، راه هوادهی خاک را برای چمن‌ها درست کند. موتور را با تمام جثه‌اش اما به فرزی هل می‌داد. به نظر می‌رسید زمین را با آهن‌های چرخنده سوراخ‌سوراخ می‌کند. چند هفته پیش هم یکی آمده بود و داشت سم‌پاشی می‌کرد. صدایی آمد که از تق و توق و کارهای همسایه‌ فاصله‌ی بسیار نزدیک‌تری داشت. دیدم سمپاش است. همه‌ی این پیشینه‌ها باعث شد که وقتی صدای تپ‌تپ کذایی را از نزدیکی پنجره‌ی اتاق شنیدم تعجب نکنم و با اطمینان و از سر فضولی چشم‌ به پایین بدوزم ببینم چه خبر است. یک کلاغ بود، کلاغی بزرگ، که همینکه رسیدم زیرچشمی نگاهم کرد، لابد به ضربان قلبم و جهش عقب‌‌رونده‌ام از پنجره خندید، دوباره با پاهایش روی لبه‌ی فلزی تپ‌تپی کرد و چرخید و بعد نقطه‌ای روی زمین کنار سروها را نشانه گرفت و پرید و رفت. به این کلاغ‌های بزرگ با دم‌های گُوِه‌شکل انگار می‌گویند راون. 

جناب راون خواسته بود یک دَم زیر قاب طاقی‌شکل پنجره خانه‌ بنشیند تا بیش از این خیس نشود. بزرگواری کردند و جایشان را عوض کردند. به زبان راونی خطاب به بنده فرمودند: «اینجا سایه‌بان و پناهگاه ماست دخترک. ما آسمان را می‌پیماییم، بر نوک بلندترین کاج‌ها عشق‌بازی می‌کنیم، و بر زمین‌ نعره می‌زنیم تا صدایمان را همه بشنوید. چرا فکر کردی که این تنها یک پنجره‌ از خانه‌ی توست؟»

ناراحت نشوید راون جان، من سعی میکنم بیشتر اینجا را از نگاه شما ببینم، زین‌پس.

 

قرار بود این مقدمه حرفهای دیگری باشد ولی برای مقاومت دربرابر کمال‌گرایی و زیاده‌ فکر کردن و تشویق به ساده گرفتن، همین خوب است.