گاهی خیلی خسته هستی ولی قرار به انجام کار بخصوصی باشد نه خواب به چشمت میآید نه دردی حس میکنی. سوال اینجاست: آخر خسته هستی یا نیستی؟
گاهی فکر میکنی اگر با خودت زیاد خلوت کنی از اصل و جریان زندگی دور افتادی، و گاهی هر چیزی که از ذهنت میگذرد دغدغهی «چطور به نظر دیگران میرسی» یا مقایسهی خودت با آنهاست. سوال اینجاست: این وسط به خودت فکر کنی یا به آنها؟ هردو؟ هیچکدام؟
و هیچ کدام و بلکه سوالات ممکن دیگر هم جواب قطعی ندارند. جواب نسبیشان هم بسته به زمان و هویت آن مقطع خاص از زندگی ما متفاوت است. پس باز باید بپرسم:
اول: چه چیزی مهم است؟ چه چیزی ثابت است؟
دوم: چرا هویتهای قدیمی اینقدر ماندگارند؟ چه چیزی هست که ما را به أنها پیوند میزند؟
این یک نوشته شخصی است، یعنی ممکن است فقط برای من صادق باشد. اما امید من همیشه این است که موضوع آنقدر بنیادی و نزدیک به تجربهی انسانی باشد که خودبخود طیف دیگری از آدمها با من در آن شریک باشند. منظورم این است که مثلا با تمام جزئیات ممکن هر آدمی متفاوت از دیگری است ولی اگر از روز اول مدرسه، حس پس از گرفتن اولین هدیه، یا اولین آشپزی بپرسیم لابد زیرمجموعههایی شبیهتر به هم میشود پیدا کرد.
جواب شخصیام به این سؤال از این قرار است که هروقت متوجه مقایسه با دیگران یا فکرکردن درباره آنها میشوم، آن فکرها را ببرم و ادامه ندهم. در مقابل خودم را مسئول میگیرم و از او میخواهم مسئله را خودش حل کند، بطوریکه:
ابتدا بتواند تشخیص دهد معنی مهم بدون حس درونی او، چیست.
دوم استراتژی او برای رسیدن به این هدف مهم چیست، دقت کند به محدود بودن زمان و بیاثر بودن هرتلاشی بعد از حداکثر زمان موجود.
در آخر چه تصمیمی باید بگیرد و با این تصمیم چطور باید زندگی کند؟
علیرغم محدود به نظر آمدن این مراحل من فکر میکنم آزادی و حس قدرت داشتنم در گرو انجام اینهاست. این یعنی من از نسخهی بیاستراتژی و تصمیمنگیرم پرده برداشتهام! از حجم آسمان پهناور و افکاری که درویشمانند زیر آن طی عمر میکنند بهدنبال ساختار و دیوار هستم. بهجای اینکه به اطراف خیره شوم و فکر کنم چه کارهایی را نمیکنم یا چه چیزهایی به حال خودشان رها شدهاند، فقط تصمیم میگیرم و شروع میکنم به انجام همانها. تجربه، تجربهی ملموس غیرحسی غیرتخیلی برای آدمی که بسیار سریع حس میگیرد! پیوند ما با هویتهای قدیمی هم شاید نشان زندگیهای دیگری است که در جریان است. خوب، بگذاریم که باشند. سوال اینجاست که با وجود همهی اینها چرا چنین سوالهایی مطرح میشود؛ و خوب، جواب هم پیش من نیست. متاسفانه و خوشبختانه.