به خواب احتیاج دارم ولی در تعقیب و گریز با چند فکر فراری‌ام. دستگیرشان کنم؟ 

بعضی سریال‌هایی که می‌بینم دارند کلیشه می‌شوند. یعنی هنوز درست و صادقند ولی تم تکراری دارند. شیطنت و دوستی آدم‌های بیست و چندساله با دغدغه‌های پیش‌ از سی‌سالگی. اینها برای من خستگی در کردن و تمرین مکالمه و همینطور دقت در روابط و چالش‌های اجتماعی است، هرچند که با خل‌بازی همراه باشد. تازه معمولا خنده‌دار هم هست، پس کمی هم شبیه زنگ‌تفریح می‌شود. اما هرچه که باشد ماجرا بیشتر اوقات شبیه من نیست.‌ امروز اتفاق عجیبی افتاد و متوجه شدم دارم به یک سکانس نگاه می‌کنم و خودم را گذاشته‌ام جای شخصیتی فرعی (معمولا اینطور است که من احساس شخصیت‌ها را در خودم حس می‌کنم، نه موقعیتشان) و یادم می‌افتد که سال‌ها پیش در چنین شرایطی چقدر حسادت می‌کردم. شخصیت‌های اصلی دور هم در بیابانی دور به اجبارِ گم‌شدن کلید ماشین، نشسته بودند به مرور خاطرات شیرین گذشته و در این بین انگار داشتند به رفیقشان می‌فهماندند که تصمیم درستی نگرفته که به رابطه‌اش با دوست‌دختر قدیمی و کنترل‌گرش ادامه دهد و با او هم‌خانه شود. این بخش تکراری داستان. برداشت من اینکه خب معلوم است که این دوستان عزیز همه خالص و مخلص و بی‌غل و غش بودند و به نفع و ضرر هیچکدام نبود که شرایط تغییر کند، بجز دل‌تنگی و وابستگی به گروه. اما من فقط به این فکر کردم که آن دوست‌دختر کنترل‌گر و سواستفاده‌گر به این اوقاتی که شریکش با دوستان فابریکش می‌گذراند حسادت خواهد کرد. و خب می‌بینید که با نگاه خوش‌بینانه و خیرخواهانه‌ی رفقا، هیچ دلیلی برای حسادت نمی‌ماند و تازه، شخصیت‌ها بسیار عاقلانه و بزرگسال و فهیم هم رفتار می‌کنند و دوستشان را ناخودآگاه به یک درون‌بینی و نتیجه‌گیری «درست» می‌رسانند. عجیب اینکه با وجود درستی و مثبت بودن این سکانس، هنوز دختر شخصیت منفی داستان حق دارد به این تکه حسادت کند، و هنوز حسود بودن در چنین موقعیتی بسیار «درست» است. مشکل اینجاست که مخاطب قرار است با شخصیت اصلی هم‌دلی کند نه با شخصیت منفی فرعی، و دَرد این سکانس حمایت یک گروه از هم، و در مقابل، منزوی و خارج بودن یک نفر از جمع آنهاست. بیایید قبول نکنیم انسان‌ها ذاتا بد هستند. بیایید در چرخاندن دوربین و نمایش تمام گوشه‌های زندگی خساست نورزیم. 

و بله. این مشکل از آنجا ناشی شد که سعی کردیم خوبی را در همه ببینیم. پس خوبی و درستی نسبی، و گوناگون، و فردی است و برای رسیدن به یک «ثابت» خیلی خیلی باید ریشه‌های دل و ذهن انسان‌ها را شناخت. من این مشکلات را دوست دارم. 

فکر دوم فرار کرد. [یواش! فکر میکنم همین‌جا باید باشد. ایست!] 

نمی‌دانم هویت ساختن خوب است یا نه. اصلا بی‌خیال خوب و بد می‌شوم و تنها به این فکر می‌کنم که هر سازه‌ای را میشود خراب یا تکمیل کرد و در خرابه‌ها هم انگار نمی‌شود زیست. منظور اینکه اشکالی نمی‌بینم که امروز هویتی را کنار بگذارم و باز بعد از مدتی در اختیارش بگیرم. چند سال پیش که خودم را روی طیف شناسایی کردم، یک هویت خیلی جدید داشتم. زندگی‌اش کردم، آرام گرفتم، بعد در جایی دیگر نمی‌دانستم با آن چه کنم؛ آنقدر که دور و کهنه و انگار با‌من‌صیقل‌‌خورده‌ بود، و حالا دوباره احساس می‌کنم به‌جای صحبت از نگرانی و کمبود تمرکز و حس غرق‌شدن در زندگی عادی و کارها و نقش‌ها، انگار دوباره باید یک هویت جدید پیدا کنم. خوبی‌اش این است که این، قالب یا تعریفِ نخ‌نما و دست‌و‌پاگیری نیست که مثل پیله دورت ببافی. این پله‌ای است برای درک شرایط حال، فهمیدن اینکه تنها نیستی، فهمیدن اینکه مشکلاتت قابل حلند، و خلاصه پیراهن نویی است از گل بر تن شاخ سبز.