دست بی‌وقفه روی صورت کشیده‌ می‌شود. قلب انگار تا جایی پشت قفسه سینه تو می‌رود و به زحمت و نصفه‌نیمه برمی‌گردد داخل، به‌جایش آن فاصله‌ پر شده از چیزی سنگین و ناشناخته که سرما تولید می‌کند و میفرستد به نوک انگشتان دست و پا. لب‌ها برگشته و اخم‌ها در هم کشیده و یک نقطه پشت کمر نزدیک پهلو برای خودش تیر می‌کشد. پشت زانویی که روی لبه‌ی صندلی است دارد خواب می‌رود. خون انگار از زانو پایینتر نمی‌چرخد یا شاید هم سرب شده و ایستاده. مغز تلاش می‌کند به یکپارچگی برسد که بی‌فایده است. ماهیچه ها شروع می‌کنند به پریدن و لرزیدن. صدای نفس‌ها عمیق‌تر و قابل شنیدن شده. اگرچه که اتفاقی نیفتاده، اگرچه که انگار اتفاقی افتاده، و اگرچه انگار خیلی چیزها هست که ممکن است هنوز اتفاق بیفتد و این مواجهه با چیزهایی که غافلگیرانه  عصبانیت را ایجاد می‌کنند در حالیکه نمی‌بایست کنند، صاحب هر بدن یخ‌زده و لرزان و خشمگینی را از خودش می‌ترساند.