میزها وسیله‌هایی صبورند، آنجایند که چیزها را رویشان بگذارم. «چیزها» قاطی دارند، اضافه و بی‌خود دارند. بعضی‌شان را می‌شود دوست داشت و بعضی‌ را دائم میخواهی بگذاری زیر «میز» یا هرچیز دیگر که فقط جلوی چشم نباشد. آدم دورش با چیزها شلوغ می‌شود، اعصابش خط‌‌خطی. تا جایی که یادش می‌رود یک «میز» داشت برای کاری. 

چیزهای روی میز هیچوقت پا به دنیای چهارپایه‌ی میز نمی‌گذارند. آنها یا روی میزند، یا کنارش، یا زیرش. آنها همیشه فقط جایی را اشغال کرده‌اند، نه اینکه بایستند و شانه‌های عریضشان را برای «چیز»های ناشناخته باز کنند.

 

امروز که به میزها فکر می‌کنم به‌نظرم می‌آید باید رازی بین آنها باشد تا به‌خاطر چیزهایی که دوستشان ندارند یا جلوه‌ای به دنیایشان نمی‌دهند، همه‌ی چهارستون دنیا را از دست ندهند. راستش دوست داشتم به شرط «چیز»ی جور خاصی نباشم یا کیفیت اخلاقی یا رفتاری معینی را بدست نیاورم. فکر می‌کنم خیلی از چنین چیزهایی زائدند و میز بودن نباید چندان وابسته به چیزهای رویش باشد. آدم یک میز داشت برای کاری.