من انگار عاقل نبودهام، چون فکر میکردم خدایم را یافتهام، بزرگترین بخش زندگیام که دستکم وامدار آن عشق شدید و سوزانِ والد و فرزندی نبوده، که ساخت دست خودم است؛ بزرگترین و رقیقترین و بیهواترینِشان! چه میخواستم بگویم؟ ببین که هنوز هم صحبت اینها حواسم را پرت میکند؟!
اگر نخواهم در تاریکی فرو بروم باید قبول کنم چیزی هست بزرگتر از تو، فراتر، بیرون از تو. باید قبول کنم در سفرم، مهاجرم، نه از روی بیچارگی! بلکه چون چیزی هست بزرگتر از تو.