کدام مهم‌تر است؟ کیفیتی را درک کردن و گاهی حتی به آن دست یافتن، اما برای بازه‌ای کوتاه، یا برخورداری از کیفیتی پایین‌تر برای مدتی طولانی؟ درخشیدن لحظه‌ای یا سوسویی همیشگی؟ 

آدم اصلا این قابلیت را دارد که با درک لحظه‌ چیزی را درونی کند و تبدیل به هنر کند؟ بفهمد؟ مراقبت کند؟ آدم اصلا توانایی «یکنواخت نگاه‌داشتن همیشگی شرایط» را، دارد؟ اینکه همیشه حدی از امکان را فراهم کند؟ پایش بایستد؟ خاموش نشود؟ 

آدم لابد نه آن‌یکی است، نه این‌یکی. و لابد اگر بخواهد هرکدام این‌ها هم می‌تواند باشد. آدم دائم در گذر بین موج‌هاست، کم‌سو، پُرسو، تاریک، روشن، نشسته، ایستاده..

 

(دو روز بعد)

نشسته‌ام برای منظم‌کردن کردن کارهای فردا فکرهای معلق را بنویسم. یک‌دفعه متوجه می‌شوم هدف و رضایتم در زنده‌ماندن و جریان داشتن این خلوت بامعنا است، خلوتی که معمولا جرئت نمی‌کنم که راحت صدایش کنم «زندگی»،‌ چه برسد به آنکه تعریفی هم برایش داشته باشم. برخورد همه‌سویه‌ و ندانم‌نشناسم‌گونه‌ای با آن دارم که گاهی خودم را هم خسته می‌کند. این گردش و موج و جریانی که از آن صحبت می‌کنم، باز هم به تازگی فهمیده‌ام که می‌تواند خلوتم را فرسایشی و خودخورنده بسازد. می‌تواند غمگینم کند. می‌تواند حسود، بدخواه، و تیره‌دلم کند. می‌تواند مادی‌ام کند و در یک کلام آسودگی‌ام را به فنا ببرد،‌ دیگر چیزی از خودم برای خودم باقی نگذارد و با محرک خارجی مصرفم کند. می‌تواند بی‌ارزش‌ها را برایم ارزشمند کند،‌ حقیر و توجه‌طلبم کند. جای خوشحالی است که می‌دانم این چیز دل‌خواهم نیست.

آن‌چیزی که می‌فهمم این است که اگر در باتلاق کثیفی هم افتاده باشم و چیزی باشد، کاری،‌ جایی، کسی،‌ حالتی، سکوی ایستگاه مدرسه‌ی هری‌پاتری، نمیدانم!‌ هرچیزی باشد که وصلم کند به آن جریان آسوده‌ی معنادار،‌ آنوقت من راضی‌ام. آنوقت نباید غصه و خیال باتلاق را داشته باشم. نباید خودخوری کنم، نباید سیاه ببینم. اما خیال باطل. باتلاق ساکن را جریانی نیست جز فرورفتن.

 

(این نوشته باید با روزنه‌ای به بیرون، باید که با امید تمام شود، پس از چند دقیقه:)

تشخیص اینکه باتلاق فرضی است. تشخیص اینکه خلوت شخصی و خیالی است. تشخیص اینکه تسلط بر فکر نیاز به تمرین و سختی‌کشیدن دارد. تشخیص اینکه تجربه و درک زیبایی حتما الگوی موثری برای رهایی از محدودیت فکرها یا فکرهای زندان‌ساز ایجاد می‌کند.‌ تشخیص اینکه می‌توانم دست و پا نزنم تا دیرتر و کمتر فرو بروم. تشخیص اینکه با انکارِ توانایی خودم در اداره و شکل‌دادن به رخدادها، صدای بیرونی و صدای دیگران را خودبه‌خود در ذهنم بلند کرده‌ام و خلوت موردنظر را درجا کشته‌ام. تشخیص اینکه هر جریانی دارای موج است، دریا همیشه آرام نیست، اگرچه صدای دریای عصبانی هم وقتی‌که با آن خلوت کنی، آرامش‌بخش است. تشخیص اینکه وقتی چیزی قبلا حتی یک‌بار به‌ دست تو آمده است، مثل همین‌خلوت گم‌شده و ایده‌آلت، وقتی که می‌دانی چیست و دنبالش هستی، حتما میدانی کجا پیدایش کنی. درک اینکه اگر به اندازه‌ای نمیشناسی که دیگر یادت رفته خلوت چطور بود، یا کجا پیدا می‌شد، خود عزیز من، از همین سوسوی کم‌نور می‌توانی شناختت را آغاز کنی انگار.

 

باید ساز زد، کتاب خواند، گوش به طبیعت سپرد. باید بیشتر خلوت کرد و بیشتر معنوی شد، به‌رغم تمام تعلقات.