درخت‌ها دیگر با من حرف نمی‌زنند، سنجاب‌ها و پرنده‌ها و ابرها نیز. پاییز برگ‌های پنج‌پر و آفتابی بر شانه‌های بلند افرا هم.

صبح صبر می‌کند تا بخوابم و بعد بیرون می‌زند، شب بی‌صدا می‌آید و در نمی‌زند. این وسط نمی‌دانم روزهای تقویم چطور آمد و شد می‌کنند. لابد خط اتوبوس ویژه‌ای برایشان کشیده‌اند. 

گاهی خاطره‌هایم زنده می‌شوند و می‌گویند همین‌حالا، یا حالا یا هیچوقت. باز سادگی لحظه را کشف می‌کنم و می‌گویم حالا برای همیشه کافی است. باز به مغزم فشار می‌آورم بفهمد چه‌چیز کم است. حساب و کتابی هست، درست. می‌گوید کارهای نیمه تمام، نظم. سعی میکنم با نظم در بی‌نظمی گولش بزنم، که بی‌فایده است. وعده می‌دهم به آینده، باز هم اثری ندارد. یا حالا یا هیچوقت. «حالا» دیگر بوی ماندگی گرفته؛ حکم توپی را دارم که میخواست خودش را شوت کند! آنجا زیر آفتاب و باران و گل و لای ماند، پوسید، تکان نخورد. چه‌کسی می‌تواند بگوید که توپ بی‌خود پایش را در کفش آدم‌ها کرده؟! که لذت پرتاب شدن را با هوس پرواز کردن اشتباهی گرفته؟

می‌گویم حالا چیزهای بیشتری معلوم است، قیمت این حالای مانده همین حساب چندچندِ توپِ قصه است با خودش، زمین، و با آدم‌ها. اگر شوت شود سرش پیش بقیه بلند است و اگر نشود دلش به آرزوی قدیمیش خوش.