کتاب «صوفیانه‌ها و عارفانه‌ها:‌ تاریخ تحلیلی پنچ‌هزار سال ادبیات داستانی ایران» به قلم نادر ابراهیمی، یکی از دل‌خوشی‌های این روزهای من است. حکایت دارد،‌ نقد و شرح جامعه‌شناختی،‌ روان‌شناختی، تحلیلی، زبانی،‌ شخصیت‌شناسی و شاید ابعاد دیگر دارد و در کنار تمام این‌ها ایمان دارد. ایمانی که داستان باید به آدم ببخشد، شعله‌ی امیدی که نباید گذاشت خاموش شود و چه‌چیز از این زیباتر که این امید از دل منفی‌ترینِ شخصیت‌ها، یعنی خود شیطان آفریده شود؟ خیلی حرف‌ها داشتم و خیلی هیجان‌ داشتم برای این حکایت و تحلیل. بیشتر به این خاطر که گناه برایم خیلی بزرگ شده است. ترس نوعی گناه شده و کافی نبودن و موفق نشدن یک کابوس همیشه حاضر در بیداری. اما وقتی یکی پیدا شود و برای شیطانِ شیطان‌ها شفقت به‌خرج دهد و بفهمد که مثل بچه‌ای که هم تنبیه می‌شود و هم پناهی جز مادر ندارد شیطان و بدی‌های جهان هم آفریده‌ی همین خداوند بخشنده‌اند،‌ آدم راحت‌تر با خودش کنار نمی‌آید؟‌ خیالش راحت نمی‌شود که تا صداقت دارد و روحش را به کسی نفروخته هیچ اشتباهی از شأن و ارزشش کم نمی‌کند؟‌

اصلا چرا من توضیح بدهم،‌ باید خود حکایت و تحلیل ناب نویسنده‌اش را اینجا گذاشت و دیگر تمام.

 

حکایت «آرزوی دیدن شیطان»

از جنید می‌آید که گفت:‌ وقتی آرزو خواستم که ابلیس را ببینم. روزی بر درِ مسجد استاده بودم پیری می‌آمد از دورْ روی به من آورده. چون وی را بدیدم وحشتی اندر دلم اثر کرد. چون به نزدیک من آمد گفتم:‌ تو کیستی ای پیر،‌ که چشمم طاقتِ روی تو نمی‌دارد از وحشت، و دلْ طاقتِ اندیشه‌ی تو نمی‌دارد از هیبت؟

گفت:‌ من آنم که تو را آرزوی روی من است.

گفتم:‌ ای ملعون! چه چیز تو  را از سجده کردنْ باز داشت مرْ‌ آدم  را؟

گفت:‌ یا جنید! تو را چه صورت بندد که من غیرِ حق  را سجده کنم؟

جنید گفت من متحیر شدم اندر سخن وی. به سرّم ندا آمد:‌ یا جنید!‌ بگو وی را که دروغ می‌گویی، که اگر تو بنده بودی، از امر خدا بیرون نیامدی و به نَهْیش تقرب نکردی.

ابلیس آن ندا  را از سِرِّ من بشنید و بانگی بکرد و گفت: «بسوختی مرا باللّه یا جنید!» و ناپیدا شد.

 

صوفیانه‌ها و عارفانه‌ها، منتخب حکایات کشف‌المحجوب هجویری، ص۱۶۸،‌

نادر ابراهیمی

 

و این هم بخشی از تحلیل شخصیت‌شناسی مربوط به این حکایت است از همان کتاب صفحه‌ی ۱۷۲.