ده دی چند خط نوشته‌ام: 

پست قبل قرار بود به یک نکته‌ی مهم برسم، یک‌ کلید اساسی که تقریبا هربار به خودم و زندگی‌ فکر کردم، یک چراغ کوچک بالای سرم روشن کرد. تفاوت غرق‌شدگی در چَتِر با فاصله گرفتن از آن (که در این فصل کتاب با استفاده از کاربرد نام‌مان و یا ضمیر تو به جای ضمیر من حاصل شده بود) اینجاست:

ما در حالت اول با تهدید مواجهیم. 

در حالت دوم امر تهدیدآمیز به چالش حل‌پذیر و چاره‌بردار (اگر این‌ کلمه را در فارسی داشته باشیم) تبدیل می‌شود.

دلیل این تغییر وضعیت همان بدست آوردن دید منطقی و‌ نگاه عقلانی‌ به صورت مسئله است. حالا می‌روم سر اصل مطلب. من یک فراری تحت تعقیب و تهدیدم. بخصوص در مورد آینده. روزها حتی از فکر‌کردن‌ به کارهایی که باید انجام دهم طفره‌ می‌روم. چیزی نمی‌تواند خوشحالم کند. اصولاً الان اینها را می‌نویسم که جرأت پیدا کنم و فرار نکنم.

اینجا که رسیده‌ام دیگر نتوانسته‌ام ادامه‌دهم. هنوز هم هیچ‌چیز خوشحالم نمی‌کند. در این فاصله یک مسابقه برنده شدم. یک پروژه را تحویل دادم، بخاطرش تشویق شدم. از چند نفر آدم مهم سر کار فیدبک مثبت گرفتم، اما بیشتر از خوشحالی فقط به شک و توهمم اضافه شد. یک احساس مزخرف، یک کابوس عوضی؛ اینکه دلیل خوش‌رفتاری‌ها این است که چیزی سرجایش نیست. اینکه این عادی نیست: «شاید این همان آبی است که به گوسفند قربانی پیش از ذبح می‌دهند؟! شاید می‌خواهند بگویند خداحافظ نیروی کار خرکار کُند، و سرشار از استرس و مشکلات شخصی و کمالگرایی غیرضروری!»

موقعیت خنده‌داری برای خودم، خود سابق و سالم‌ترم، خلق کرده‌ام. از آن خنده‌های تلخ و سیاه. می‌پرسم از خودم: «بنویسم که تلخیش دامن دیگران را هم بگیرد؟ که چه؟» باور کنید راهی نیست. ننوشتن و بیرون نریختنش جانی است مضاعف در پیکر تمام این وهم و خیال‌های تیره و  تاریک. همین غرهای بی‌اهمیت معیار واقعیتی است که من از کف داده‌ام. 

سرم به تصرف ابرها و صاعقه‌ها درآمده. زمستان در قلبم خانه کرده و یک زامبی حسابی شده‌ام. فقط یک روتین مشخص می‌خواهم برای گذراندن امور. درست است، حتی ظرف‌ها را هم خیال ندارم بشویم. دنبال هیچ ریشه و منطق و استدلالی هم نیستم دیگر. روانشناسی که خبر می‌دهد (آن‌هم صادقانه) که من افسرده‌ام، شاید فهمید که مایه‌ی تعجبم نشده، شاید هم نه. حتی صحبت کردن خوشحالم نمی‌کند. نمی‌دانم کل این دنیا کِی و چطور خاموش شد. فقط می‌دانم هنوز خواندن تجربه‌های مشترک آرامم می‌کند، همین.