یک کلیپ چند دقیقه‌ای روی اینستاگرام. برای من در حد جادوگری. لباس‌های زرق و برقی و کفش پاشنه‌بلند روی تخت. دوتا دست زیبا و یک کپه موس کف یکی‌شان. بعد سشوار روشن و صاف و لخت شدن یک عالم موی آبشار طلایی خیس و بهم چسبیده. بعد چند قلم کرم و کرم پودر. سفید و شفاف و بی‌نقص‌تر شدن از قرص ماه. حرکت شیطنت‌آمیز دست روی صورت و دور چشم‌ها. از نوشتنش هم خسته‌ می‌شوم. باد زدن و طراوت‌بخشی تا حدی نمایشی صورت با دست‌ها و ناخن‌های لاک‌زده. در عین حال نشان از کارگردانی موفق کلیپ. غافل‌گیری و نقطه‌ی اوج آمدن یک چهره‌ی مردانه با همان کیفیت سفید و شفاف و بی‌نقص قرص ماه توی کادر. آیا با لب‌هایی تا حدی رژآلود؟ پایان کلیپ با لبخندی هماهنگ و جمله‌ی «بریم آماده بشیم برای اولین سالگرد ازدواج». الان متوجه شدم مثل همیشه این را هم «بی‌صدا» تماشا کردم. فکر می‌کنید موسیقی زمینه و لحن این جمله چطور باشد؟

من اگرچه هیچوقت اهمیت لازم را به آراستگی ظاهری نمی‌دهم و آدم‌هایی متفاوت از خودم را راحت قضاوت می‌کنم، ولی باز هم می‌دانم که چیزهایی ذوق و استعداد خودشان را می‌طلبد. پس با علم به‌‌اینکه آشنای عزیزم در این کلیپ استعدادی دارد ویژه و من هم استعدادهای ویژه‌ی دیگر، مشکل حسادتم را حل می‌کنم.

چیزی که سخت حل شود این است که آشنای عزیز یک کوچه بالاتر از والدین‌تان (بخوانید عزیزانم) صاحب خانه باشد و شما کیلومترها دورتر. غصه بخورید که چرا در حلقه‌ی معاشرتشان نیستید و چرا واکسن استرازنکا را به‌جای شما آشنا باید برایشان جور کند. با قدرشناسی مظلومانه‌ای پیامی برای تشکر در همان اینستاگرام به آشنا می‌دهید و حس می‌کنید بدهکار هستید. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌آنقدر که حتی وقتی می‌فهمید آشنا هم برنامه‌ی مهاجرت به همینجا را دارد، باز هم چاله‌ی کمبودتان پر نمی‌شود. یادتان می‌آید پارسال جشن عروسی آشنا وسط روزهای کرونا و دعوت و اصرارش بر آمدن خانواده‌تان چه کابوسی برایتان شده بود. به‌خود می‌گویید لابد این من هستم که از کاه کوه می‌سازم، زندگی یعنی این. شما خیال ببافید، دل‌تنگی کنید، و تازه بفهمید که یک مسیر زندگی ممکن بود از جایی یک کوچه بالاتر از خانه‌ی پدری بگذرد. ممکن بود بعدازظهر سر بزنید به هم و ممکن بود به‌جای «سلام من جلسه‌ام، فردا ایشالا حتما صحبت می‌کنیم» و «قربونت به کارت برس مرسی خبر دادی همین تکست هم کافیه» صحبت‌های متنوع‌تری برای هم داشته باشید.

ممکن است هنوز مسیرهایی باقی باشد و ممکن نیست با حسرت و حسادت آنها را کشف کرد. معامله تمام و قراردادی بسته شده.

«بِن»، رییس گروهمان از من می‌خواهد مثل یک کارشناس نظر بدهم. می‌گوید: «هیچ‌کس در توانایی تو شک ندارد. با اطلاعات اضافه که بخواهی ثابت کنی روشت درست است دیگران را گمراه نکن.» پس باید به هویت این راه و موقعیت شک نکنم. آنوقت است که گمشده‌ام بازمی‌گردد، یا حتی درک می‌کنم که در این مدت هم هیچوقت چیزی گم نشده بود.