اینکه آدم درک یا انتظار خاصی از بعضی تصمیمها و اتفاقات زندگیش دارد، اجتنابناپذیر است. اما اینکه تشخیص بدهد به این داستان ثابت وابسته است موضوع دیگری است. و زمانیکه تشخیص داده و باز خودش را سنجاق میکند به همان داستان قدیمی، دیگر بغرنجتر. داستان خواهی نخواهی تو را قورت میدهد و در آن تاریکی شکمش باید مثل پدر ژپتو سالها از اینکه چطور اسیر این سیاهی عظیمالجثه شدیم، بنویسیم.
داستان از ما بزرگتر و جلوتر میرود. گاهی زشتیهایش را با خودش میبرد. مثل از دست دادن خالهپری، مهاجرت، و از دست دادن کار سال گذشته. و حتما گاهی هم زیباییهایش را، مثل عاشقانهها، بیخیالیها، و تنها نبودنها.
اینها البته تمام تمام چیزی است که در خودمان سراغ داریم، پس دودستی به آن میچسبیم و رها نمیکنیم. گذشتن از زیباییها کار سختتری است. آدم هیچوقت نمیداند چه میدهد تا چه بدست آورد. اگر قوهی داستانسرایی در کار نبود میگفتم این مدل رهایی شبیه قطع تمام گیرندههای عصبی بدن و معادل سر شدن است. آدم خاکی همچون زندگی بیحسی را میخواهد چکار؟
صحبت فقط رهایی از قدیمیترین هاست، حالا چه زشت باشند و چه زیبا