خبیث و شاید هم حسود بود. از آن حس‌هایی که چوب لای چرخ کارها می‌گذارند، انگار نه انگار که نفع و ضررش برای من است و نه کسی دیگر. شاید هم خیلی خوب می‌فهمد و دعوایمان سر این است که کی زورش به دیگری می‌رسد. آره، یک زورآزمایی بی‌نتیجه. نباید اصلا وارد بازی کثیفش شد. معلوم است که با یک حریف خبیث برنده‌شدنی هم در کار نیست. 

این وسط یک نقطه هم بود، تقریبا همه‌جا. برای خودش زیبایی‌هایی داشت، مثل اینکه می‌توانست از دور شبیه ستاره‌ها بدرخشد و چشمک بزند. با این حال نقطه‌ مثل هر موجود عاقلی از این وجود خبیث می‌ترسید و فرار می‌کرد. هرچه او نزدیکتر حس می‌شد، نقطه دورتر می‌رفت. گاهی آنقدر دور که چشمک‌هایش هم محو می‌شد.

این حس برایتان آشناست. همان است که وسط کار شک به وجود آدم می‌اندازد که چیزی اشتباه است، یا ناقص، یا ناکافی، یا زمانش گذشته، یا کم‌اهمیت است، یا باید جور دیگری می‌بود، و از این قبیل. در حالیکه نقطه‌ی بی‌گناه و ضعیفی یک گوشه‌ی همین کار کز کرده و سو‌سو می‌زند. نقطه‌ای که انگیزه‌بخش و دلیل ادامه است. جای یادگرفتن و فهمیدن اینکه بعد دنبال چه باید رفت. نقطه‌ای که اگر نزدیک‌تر بیاید شاید ببینیم یک پله است. رویش بایستیم و بالاخره منظره‌ی مقابل چشمانمان را تغییر دهیم.