قبل از ایام غارنشینیدرخانه و در اولین ماههای آمدنم به مونترال خیلی زیاد در موقعیتهای اجتماعی سخت و عجیب قرار میگرفتم. این مسئله البته بخاطر لنگیدن مکالمهی انگلیسیام بود، اما زبان بدن گمراهکننده، صدای یواش، استفاده از عبارتهای کتابی و کمتر رایج، و اضطراب و وسواس هم نقش دوچندانی در ایجاد این دردسرها بازیمیکردند. یکی از خاطرههای تحقیرآمیزم مربوط به دفتر پست است. دفترپستی معمولا در همهی داروخانههای زنجیرهای شهر هست. همیشه دو کارمند مهربان و داوطلب کمک را میتوانید پشت کانتر پیدا کنید و هر راهنمایی که بخواهید ازشان بگیرید. همیشه، ولی نه در آن روز! چهارراهبالایی آپارتمان ما یک داروخانه، و أن داروخانه نزدیکترین دفترپستی به ما را داشت. همهی کاغذها، مدارک مورد نیاز پرونده، عکسِ پشتنویسیشده، یک پاکتِ سایز فلان برای ارسال، و یک پاکت سایز بهمان برای آنها که جواب برگشت را بفرستند، خریدهام. همهچیز باید آماده باشد. دختر جوانی که پشت کانتر است چندان خوشاخلاق نیست. بهطرز مشهودی حتی ناراحت هم هست. بعید است که خاطرهای از دفعات قبل مراجعهام داشتهباشد، بااینحال من مضطربم، کلی شک و سوال دارم و سعی میکنم مطمئن شوم پاکتها و نوع پست را درست انتخاب کردهام. پاسخی که میگیرم اما مختصر است. راضیم نمیکند. دختر بیحوصله است و من گمان میبرم این نشانهای از روتین بودن کار من است. فکرهایم باز هجوم میآورند که دختر کارمند پست دقیقا میداند مدارک پرونده چیست و باز تلاش میکنم ارتباط گویایی برقرار کنم. او حالا رسیده بهمرحلهی کشیدن دایره دورِ کدِ رهگیری، و کار من تمامشده ظاهراً. رسیدِ پرداخت را دستم میدهد ولی نگاهم نمیکند. هنوز سرش پایین است. دهانم بازمیشود و سوال بیمعنای دیگری از آن بیرون میآید و تمام. دختر دیگر جوش میآورد، مستقیم نگاهم میکند و باکلافگی میگوید «برات نوشتم! اینجا!» و شمارهی رهگیریِ هایلایتشده را نشانم میدهد. سرم را میاندازم پایین، آهسته دور میشوم. میدانم نفر پشت من یک شهروندِ باکلاس و باظرافت و مسلط بر زبان است و خوب میتواند برای التیام تجربهی مشتری زمخت و بیزبانی چون من با دختر همدردی کند. با خودم تصمیم میگیرم دیگر هیچوقت به پستِ نزدیکِ خانه سر نزنم.
توی همانداروخانه یا داروخانهای دیگر، روزی دیگر، خانم ایرانی جافتادهای با لحنی دلسوز میپرسد: «دخترم میخوام براش شامپویی که شوره نزنه بگیرم، این درسته؟» نه درست نیست، چقدر سخت که آدم یا بیزبانی بخواهد مادری هم کند. بهوقتِ آنموقع، چندماه بیشتر نیست که آمدهام و هرچیزی غمگین و دلتنگم میکند. سهسال بعدش یکصندوقدار فروشگاه زنجیرهایِ دیگری قرار است والدینم را حسابی غمگین و شرمندهی صداقتشان کند. من دیگر چهرهی دختر ادارهیپست را فراموشکردهام، کاش آنها هم زودتر اینخاطره را بهدست باد بدهند.
من گوشمیدهم. در سریالها، در جلسهها، همیشه بهزبانتان گوشمیدهم، در سرودهایکودکانه حتی. شاید بیشتر از موضوع بحثها، حتی. میخواهم یاد بگیرم در چه موقعیتی چه میگویید، و نتیجه چطور از آبدرمیآید. جای خوشبختی است که حجم زیادی از پیامهاینوشتنی در شرایط کار از خانه رد و بدل میشود و من میتوانم به طومار سوالوجوابهای مردم عادی، همکار، رییس و مدیر، رسمی، شوخی و هرچیزی نگاه کنم و دستگیرم شود که خیلیوقتها برای موافقت میشود گفت «sounds good» و «cool cool» ! و همین تقلید، بارِ سنگینِ دیدهشدن بهشکل یک آدمفضاییِ آنتندار که به جای صحبت بیپییپ میکند را از روی دوشت برمیدارد.
کاش اون دختر میدونست شما هیچ گناه نابخشودنی مرتکب نشدی!!!