دارم یکی از آفت‌های فکری را درک می‌کنم انگار. اسمش را خودم آفت گذاشته‌ام و می‌دانم که بسیار در آن مستعد هستم. این آفت «کلی‌دیدن» است. حالت پیش‌فرض ذهنم است. وقتی که به مشکلی می‌رسم و دنبال راه‌حل هستم ابعاد مختلف و حالت‌های گوناگون مطرح می‌شوند و در نتیجه‌ی این امر راه‌حلی که پاسخگوی تمام آن‌ها باشد یا وجود ندارد یا بسیار پیچیده‌است. باهوش‌ها چنین مواردی را ساده می‌کنند. یعنی راهی انتخاب می‌کنند که پاسخگوی بخشی از نیاز ضروری است و مجهولات مسئله خودبه‌خود کاهش پیدا می‌کند. سخت‌کوش‌ها احتمالا از همه‌چیز می‌گذرند و تعمیم‌یافته‌ترین راه‌حل ممکن را پیدا می‌کنند. دسته‌ای هم سرگردان باقی می‌مانند. فکر می‌کنند این‌ مسئله جواب ندارد. این آدم‌ها نه‌اینکه گیج و عجیب‌غریب باشند. برعکس، ممکن است خیلی نجیب، یا ساده، یا اهل هنر باشند. خودشان را تسلیم پیچیدگی‌ها ببینند، چون خودمانیم، بعضی پیچیدگی‌ها آدم را حسابی مشغول می‌کنند. خلاصه نخواهند مالکِ چیزی باشند. زندگی برای این آدم‌ها پر است از سوال‌های بی‌جواب و حل‌تشده. پر از ابهام، ایهام، و کشف. ولی یک‌وقتی و یک‌جایی، مثل حبابی که بی‌هوا بترکد، یک آدمِ سرگردان هم مستقیم می‌رود در دیوار واقعیت.

امروز می‌خواهم به‌عنوان یک راه‌حل‌ِ جزئی به او بگویم که حتما گاهی می‌تواند دیوارها را خراب کند. و حتما با این‌کار برای همیشه یک آدمِ «دیوار‌خراب‌کن» باقی نمی‌ماند. منظورم نسبی‌بودن اخلاق یا چیزی در این طیف‌ها نیست. یک کتاب جدید روانشناسی می‌خوانیم که اصطلاحا یازده «تله‌ی‌ زندگی» را بررسی می‌کند. اعصاب من را به‌هم‌ریخته. عادت کرده‌ام که به فردیت آدم‌ها و بُعد انسانیِ خلقیاتشان احترام گذاشته‌ شود. طبیعی است که وقتی بیایند بگویند «در بچگی احساس متفاوت بودن داشتی و حالا هم جذب موقعیت‌هایی می‌شوی که با جمع سازگار نباشی،» یا «فکر می‌کنی همه از دایره‌ی جمع‌شان تو را بیرون می‌گذارند و همیشه از گروه حذف می‌شوی،» آزاردهنده است. این کاهش‌دادن ابعاد وجود انسان به شرایط محیطی و ساده‌انگاری بیش‌از‌حد است. اینکه قبول‌ کنی که همه می‌توانند کیفیت‌های روحی و رفتاری یکسانی را بدست آورند. و اینکه تمام قصه‌های از این دست که هرکسی در نوع خودش منحصر بفرد است، ببخشید، کشک است. بله، حق دارم که عصبانی باشم.

اما موضوعی که آدم را قلقلک می‌دهد این است که چنین تفسیر ضدارزشی می‌تواند برای بعضی موقعیت‌ها درست باشد. در واقع من حرص می‌خورم چون آن را کافی و جامع نمی‌دانم. به‌محض آنکه بتوانم شبیه یک راه‌حل جزئی با آن رفتار کنم، دیگر تناقضی وجود نخواهد داشت. وقتی راه‌حل کلی وجود ندارد، آدم سرگردان می‌تواند مسئله را جزئی ببیند و از دیوار رد شود. وگرنه تا قیامت یک دیوار آجری وسط دنیای نجیب و ساده و هنری‌اش دهن‌کجی می‌کند و جاتنگی.