بدم می‌آید! بدم می‌آید که یک عده کباده‌ی ادب و زبان فارسی به‌دوش می‌کشند ولی حرف‌های رکیک و زشت دیگران را بازنشر می‌کنند بدم می‌آید که یک بت را می‌شکنند فقط برای پرستیدن بتی دیگر. که صبر می‌کنند براهنی‌ای از دنیا برود تا بعدش بحث و کل‌کل خوب بود، نبود راه بیندازند. انگار نه انگار تا دیروز یا زنده‌ی این آدم می‌شد حرف زد.

بدم می‌آید، دلم می‌شکند.‌ می‌شکند که عزیزی که رفته را جایگزین کرده‌ای و عیددیدنی خانه‌ی مادرش می‌روی. بدم می‍اید، هنوز هم منزجرکننده است مرد گنده‌ای که عرضه‌ی سیر کردن شکم و هوسش را نداشته باشد. که با این همه توانایی جسمی باز هم ناتوان باشد. از تصور اینکه یک‌ روح پاک و روشن در جسمی ناتوان گیر کند و آنوقت آدمی مثل تو یه همه‌چیز قادر و باز هم تا این حد حیوان و محتاج.اژ تصور اینکه باز هم باید قربانی داد، که ژخم‌های این باقی خانواده هم با دیدن عید به عید تو دائم سر باز کند.‌ بدم می‌آید! از این نجابت‌های خانمان‌سوز بدم می‌آید. از خودم اگر شبیه این رفتار کنم بدم می‌آید.

از خودم، اگر گریه کنم هم، بدم می‌آید. از جنگ‌های بی‌سرانجام فرسایشی بدم می‌آید. از اینکه تن به خواهش‌های حیوانی هم بدهیم بدم می‌آید و از اینکه سر دیگر ماجرا تن‌ندادن، سوختن، رنجیدن، و آخر از دست رفتن است قلبم تیر می‌کشد.

خانه‌ی مادربزرگم یک تلفن با شماره‌گیر انگشتی داشت. از آن قدیمی‌ها که هر یک شماره را که می‌گرفتی یک دور می‌چرخید و برمی‌گشت جای اول. وسط شماره‌گیر یک عکس از بچگی من بود. سیاه و سفید، پرسنلی، با لپ‌های تپل، نگاه خیره و حالت متعجب. تصویر چرخیدن این عکس از ابتدای متن توی ذهنم افتاده. کمی قبل‌تر روح گریانی آمد و اشک‌هایش را ریخت و رفت. با خودش آن یکی روحی که می‌گفت خسته‌ام، خسته‌ام، چه بنویسم را هم برد. حالا روح دیگری دارد آرامم می‌کند ولی یادم می‌آید که نمی‌توانم و دلم نمی‌آید که آدم‌های تنها و غمگینم را با نمایش خوشحال بودنم بیش از این تنها کنم. هیچوقت نخواستم آدمها را تنها بگذارم. طبقه‌ی زیر همان‌جا که تلفنش عکس نوه‌ی‌حاجی را دارد، اتاق توی پارکینگ، لب طاقچه، سال‌ها قبل کتاب دیوید کاپرفیلد جا ماند. رفته بودم با دختر خدمتکار ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌بازی کنم چون هیچکس تحویلش نمی‌گرفت. 

بدم می‌آید،‌ از سادگی‌مان، از فکر خودخواه‌بودن، و همین‌طور از تماشاچی و مشاهده‌گر صرف بودن. از اشباع‌شدن حس‌ها، از جنگیدن و نجنگیدن. خندیدن و اشک ریختن. از همه چیز بدم می‌آید غیر از، شاید، اگر می‌شد، کنار هم بودن. آخر و هدف همه‌ی زنده بودنم شده کنارتان‌ بودن. گریه.