یک برداشت ما از اجتماع این است که یک «من» وارد یک «جمعیت» میشود. یعنی جامعه را ثابت فرض میکنیم و سعی میکنیم رفتارهای کلان و الگوهای متوسط را با خود فردیمان مقایسه کنیم. البته نه مقایسهی صرف، بلکه از این تفاوتها یا شباهتها به شناخت میرسیم، ممکن است استراتژیهایی تعریف کنیم، مهارتهایی بیاموزیم و خلاصه اینکه جای خودمان را در این پوش جمعی پیدا کنیم.
برداشت دیگر این است که ما به حلقهی اجتماع برای حضور یا وجود داشتن وارد میشویم. در واقع در تکاپو و تلاش اجتماعی هستیم چون از طریق چنین ارتباطی دیده میشویم و تاثیر میگذاریم.
برداشت اول فرد را در مجموعهای بزرگتر محو میکند. برداشت دوم دلالت بر این دارد که گروههای متنوع، افرادِ متناسب با ارزشهای مشترکِ زیرمجموعه را مورد حمایت قرار میدهند. پس نقش افراد، تازه در اجتماع پررنگتر دیده میشود.
من با طرز فکر برداشت اول همیشه از جامعه و متوسطگرفتن همهی طیفها با هم فرار کردهام. حالا به نظرم فعالیت اجتماعی خیلی هم لازم است و نگاهم به سمتِ برداشتِ دوم تغییر کرده. متوجه میشوم که قبلاً هم از وجود زیرمجموعههایی متنوع در قالب اجتماع واحد أگاه بودم، اما انگار از اینکه گروهی همسو با خودم پیدا شود ناامید بودم. در حال حاضر مثل هر آدم آدمی میخواهم که دیده شوم، نه در ذهنم برای خودم. نه نوشته و نقاشیهایی در کشوی خودم. نه. فهمیدهام بخشی از ریسک دیده شدن جذب طیفهایی است که ازشان فراریام. اما دیگر مثل قبل از یافتن آدمهای همراه و دلخواه ناامید نیستم. احتیاج به کمی معماری دارم که زندگی اجتماعی را برای خودم آسانتر کنم.