ساز را گذاشتم روی مبل دو نفره. با تنبلی و حواس‌پرتی صندلی ناهار‌خوری را می‌گذارم جلویش. این قبلاً ست‌آپ کلاس مجازی ردیفم بود که استاد را هفتگی می‌دیدم. ساز با غریبگی و تردید نگاهم می‌کند. می‌خواهم صدایش را در بیاورم ولی دستم جرات ندارد و خوب نمی‌چرخد. ساز از روی بی‌میلی چند غر ناکوک می‌زند. این غرغرها اما برای بیشتر از شش‌ماه بی‌توجهی خیلی هم کم است! آنقدر از مرحله پرتم که حتی یادم نیست همه‌ی فایل‌های درس تصویری روی کامپیوتر قدیمم هستند. ارتباط عجیبمان کش می‌آید. مغزم انگار پوسیده، تصمیم می‌گیرم  دی‌وی‌دی ۲ را تمرین کنم. می‌دانم با ابوعطا و رامکلی شروع می‌شود اما مطابق حس الان نیست. افشاری و چند آواز دیگر هم رد می‌کنم. سه‌گاه می‌شنوم. حس برگشت به خانه دارد. این چهارمضرابش است که من همیشه در آن لنگ می‌زنم. خوب، الان وقت مناسبی است که با ترس‌هایم روبرو شوم. گوش و دست می‌شوم. نه نیمکره‌ی چپی فعال است نه دانش و پیش‌آگهی‌ای پشت ذهنم وول‌وول می‌کند! وقتی که صدای ساز به گوشم خوب نیست، شبیه نیست، دستم می‌ایستد. از شنیدن سه‌گاه شادم و از نواختنش شادتر. یادم می‌آید تشبیه شده به سحرگاه. بهرحال این گفتگو در شب دیروقت بود و نه سحر. هم من و هم ساز گیر و گورهایمان را وا کردیم و کمی شادتر شده‌ایم. دوباره یادم آمد در علم موسیقی کوتاهی کرده‌ام و بیشتر پی حالت رفته‌ام. یعنی این حرف ساز هم هست. خیلی‌های دیگر هم گفته‌اند و من از بیشتر درک کردن این موضوع به اندازه‌ی خود سه‌گاه شادم.