من یک گل میچینم، یا نه. اگر ما تنهای تنها باشیم و فقط گل باشد و من شاید نتوانم از ساقه جدایش کنم. اما فرض کن حواسم دلبستهی چیزی یا کسی است و کاملا بیهوا و با هیجانی که کمتر در خودم سراغ دارم گل را میچینم. آن را میدهم به تو یا میگذارم در جیب بیرونی کولهام. شاید اصلا به این فکر نکنم که گل را از زندگی بازداشتم. گل برای من کیفیتی است که حتی اگر شیء نباشد و سرشار از معنویت و نمادین هم باشد، باز در دنیای من نمیتواند زندگی نخستین و اصیلش را ادامهدهد. من هیچوقت قادر به درک گل بودن نمیشوم. نه تنها بخاطر خشکی ریاضیات و علوم. بلکه شاعرانگی ادبیات هم باز پیوند خوردهاست به نیازهای دنیای من که با گل نامأنوس است. این رابطهای است که حتی هر یک از ما حاضر به رسیدن به یک نقطهی میانی مشترک هم نیستیم. تنها نقطهی مشترک ما قبل از همان لحظهای است که دارم گل را میچینم. پس دست نگه میدارم و این کار را نمیکنم. این حداقل کاری است که باید انجام دهم. تصوری که ما از دنیایی دیگر میسازیم واقعی نیست. هیچ راهی نداریم که بهدرستی تجربهی یک گل یا پروانه یا سنجاب را درک کنیم. آدمهای دیگر هم همینطور. خیلیوقتها آدمها هم شبیه گلهایند. حرف نمیزنند، حرفهایی که راز دلشان را بگوید. کمترین کارمان این است که اجازه دهیم که باشند. بعضی وقتها هم انگار مورد تهدیدیم. کسی گلبرگ یا ساقهمان را میخراشد که خوب، بهعنوان آدمگل، گلهای مقاومی هستیم! اما موضوع اینجاست که هرقدر روانشناسی و طبقهبندی و شناخت از جزئیات بهخرج بدهیم باز هم کیفیت یگانهی مجموعه را نمیتوانیم بفهمیم. عجله نکنیم. به غنچگی و زبانبستگی آدمها احترام بگذاریم. اگر تلاش کردند و روزی باز شدند، حرفهایشان را باید شنید. هر رازی را فقط از زبان خودشان باید شنید، نه دیدهها و یافتهها و ویژگیهای معمول نوع و گونهی آنها. میدانم، این تظاهرات جمعی دید زیادی به ما میدهد! کمک میکند الگوها و تکرارها را کشف کنیم. همهی گلها این، همهی گلها آن. من از این مشاهده لذت میبرم ولی چه میشود کرد که گلهایم یکروز سرکش شدند. دیگر نمیشد مطمئن بود که همه یک جور میبالند و بزرگ میشوند. یک چیز نامساوی بینشان بهوجود آمده بود و آنوقت من خواستم که از خودشان بشنوم چه بر سر آنها که کماقبالتر بودند میآید و راز شکفتگی دیگری چیست. من نگران بودم و در عین نگرانی، یک روز فهمیدم که شاید نگاهم آلوده به گناه است چون به چشمم بعضی گلها نافرجام و شکستخورده میآمدند. پس فکر کردم که کمال باید در چیز دیگری باشد جز این ظاهری که من شاهدم و هنوز فکر میکنم که نیمی از این کمال سرگذشت این گلهاست. سرگذشتی که یکسان بودنش خود موجب ضرر این شکوه و کمال نادیده است پس چه بهتر که گوناگون باشد. نیمهی دیگر کمال بالقوه بر دوش و در دست من بود و شاید هنوز برای فهمیدنش دیر نیست. نیمهی نیمهی آن پایهی داستانی است که برایتان باید بنویسم اگر فکر کنید که فرجامم خوش نبود و آن دیگر در دست شماست تا رنگ دلخواهتان را بر پردهی دنیا بیافشانید تا شاید مشاهدهگری خواست نیمهی نیمهی نیمهی دیگر را..